روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

 امین جان، دوست متممی عزیزم، پیشنهاد داد به وردپرس نقل مکان کنم و من هم دیدم با توجه به توضیحات ایشون، گزینه مناسبی است. برای همین تصمیم گرفتم از این به بعد با جدیت بیشتری در آدرس imanimehr.ir بنویسم.
این خانه جدید بسیار ابتدایی و سرشار از ایراد است و من در این مدت سعی دارم کمی بیشتر وردپرس یاد بگیرم و این مشکلات رو به حداقل برسونم.

از تیم بیان هم تشکر می کنم که در این مدت میزبان این نوشته های سطح پایین من بود و الان می تونن نفس راحتی بکشن.

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۹۶ ۰ نظر

   داشتم فیلم کوتاه سوراخ سیاه یا حفره سیاه یا سیاه‌چاله (The Black Hole) رو می‌دیدم. چند بار اون رو دیدم. در نهایت از خودم پرسیدم: آیا ممکنه من هم روزی پس از کلی حرص زدن و پول جمع کردن، با تکان غیرمنتظره اون برگ کاغذ (که می‌تونه یه تصادف باشه یا سکته قلبی یا ... خلاصه هرگونه مرگ طبیعی دیگه) برم تو اون قبر نمادین و کسی هم نفهمه یا خیلی زود فراموش کنه که اصلاً چنین کسی هم وجود داشت؟

یکی از کلماتی که خیلی باهاش راحت نیستم همین حرص زدن هست. شاید بشه معادل زیاده‌خواهی رو برای اون استفاده کرد.

نمی‌دونم برای اینکه بفهمم به طور خاص در مورد پول، فرد زیاده‌خواهی هستم یا نه، باید از چه شاخص‌ها یا نشانه‌هایی به وجود اون پی ببرم (پس‌انداز شاید همیشه شاخص مناسبی نباشه. شاید اصلاً نشه امروز جواب این سوال رو فهمید. شاید باید بازه بلندمدت‌تری رو برای اون انتخاب کرد و بعد نشست و بررسی کرد. خودم فکر می‌کنم از امروز که این سوال برام ایجاد شده تا مثلاً 7 تا 10 سال آینده و عملکرد واقعی که توی این مدت خواهم داشت و مراحل مختلفی از زندگی‌م رو که می‌گذرونم شاید بشه به این سوال بهتر جواب داد. امروز فکر می‌کنم هیچگاه در آینده پس‌اندازهای مالی آنچنانی نخواهم داشت).

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۹۶ ۰ نظر

   اولش شاید برای این باشد که واقعاً برای یک فایل، دسته مناسبی پیدا نمی‌کنم، امّا بعدش تبدیل می‌شود به جایی برای تنبلی‌ام. برای فرار از تلاش برای یافتن دسته مناسب آن. کم کم در دسته‌بندی کردن - که یکی از ویژگی‌های مهم و اصلی گونه بشر به حساب می‌آید - دچار ضعف و ناتوانی می‌شوم.
جالب اینجاست که پس از مدتی که وقت و حوصله و آرامش بیشتری دارم و به این فولدرها مراجعه می‌کنم، از خودم می‌پرسم: چرا آن فایل را در آن دسته قرار ندادم؟ این که مشخص است به آن دسته تعلق دارد. تازه این گفتگو به شرطی شکل می‌گیرد که فایل‌های موجود در این فولدرِ غیره یا Others یا هر نام دیگری، آنقدر زیاد نشده باشند، که حتی در هنگام حوصله‌دار بودنم هم تمایلی یا ترجیحی برای سرک کشیدن بهشان نداشته باشم.

علاوه بر مورد بالا، فکر می‌کنم این فولدر به محل امنی برای سرپوش گذاشتن بر ضعف (و یا فوبیای) تصمیم‌گیری‌ام هم تبدیل شده بود.

به نظرم این دام دسته "غیره"، که در واقع دسته‌ای محسوب نمی‌شود، تنها محدود به لپ‌تاپم نمی‌شود.

هر وقت که فردی را می‌بینم که مثلاً شبیه من یا دوستم یا آن دوست دیگرم نیست، به او در حالت خوشبینانه برچسب "عجیب و غریب" بزنم و به نوعی او را در دسته "غیره" قرار دهم. حال شاید با کمی تلاش و فاصله گرفتن از اینگونه دسته‌بندی‌ها و گرفتار نشدن در چنین دامی - که با دستان خودم برای خودم پهن کرده‌‌ام - می‌توانستم با دسته جدیدی آشنا شوم و به وسیله آن به رشد و توسعه ذهنی و فردی خود کمک کرده باشم.

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۹۶ ۰ نظر

   به نظرم کسی که تا به حال به قول معروف، تنی به آب نزده است نباید از فواید و یا مضرات شنا کردن سخنی بر زبان بیاورد. در عین حال فکر می‌کنم لازم است مدتی پس از آشنایی با فنون شنا، از آب بیرون بیایم و با خود فکر کنم آیا باید به شنا کردن ادامه بدهم و به قول انگلیسی زبان‌ها حداقل یک تحلیل ساده Cost-Benefit انجام دهم. حتی حتی حتی اگر از آن کار لذات و فواید فراوانی هم تا آن زمان نصیب‌ام شده باشد.
فکر می‌کنم آنالیز هزینه-فایده در مورد کارهایی که با آنها خوش هستیم اهمیت دوچندان دارد. اول اینکه این فواید بسیار، احتمالاً باعث می‌شوند هزینه‌هایی که همراه با آن در حال صرف شدن است را نادیده بگیرم یا ناچیز بشمارم. چه بسا هزینه‌ها سرتر باشد. این کارها را به گمانم سریعاً باید رها کرد. دوم اینکه حتی اگر بدون ارزیابی ساده، فهمیدم که فواید آن کار به هزینه‌های آن می‌چربد و برایم عین روز روشن است که ادامه آن فعالیت باعث ضرر و زیانم نمی‌شود اما - همونطور که از معلم‌ام سعی کردم یاد بگیرم- باید یادم باشد که گزینه خوب همیشه بهترین گزینه نیست، گزینه‌ای بهترین و قابل دفاع است که در برابر گزینه‌های دیگر مورد مقایسه و ارزیابی قرار بگیرد.
مثلاً خود من در دوران کارشناسی، کمتر ورزشی بود که برایش وقت نسبتاً قابل توجهی صرف نکرده باشم. خوب اینطور ورزش کردن مزایایی داشت از جمله: یافتن دوستانی که اگر در این محیط ها نبودم کمتر شانس آشنایی با آنها را داشتم (واقعاً این افراد جزو گونه‌های نادرِ دانشگاه‌‌مان بودند)، سلامتی جسمی و روحی و در یک کلام سرحال‌تر بودن، چندین ست لباس ورزشی (که لااقل هزینه مالی بابت آنها متحمل نشدم) و ...
امّا اواخر آن دوران فکر کردم چه فرصت‌های نابی را از دست دادم. فرصت کتاب خواندن، فرصت بیشتر سفر کردن (حتی در حد گشت و گذار در اطراف شهر)، فرصت تقویت زبان انگلیسی و ... این فهرست می‌تواند خیلی طولانی شود. فهرستی که امروز مرا به این یقین رسانده است که در آن زمان با آن شدت و جدیت ورزش کردن نه تنها گزینه خوبی نبود (قطعاً بهترین گزینه نبود)، که گزینه زیان‌باری بود که باید سریعاً آن را رها کرده و احتمالاً در نهایت تعدیل‌اش می‌کردم. حیف که آن زمان اگرچه اقتصاد مهندسی می‌خواندم ولی حتی یکبار هم شعور این را نداشتم که بنشینم و با خود فکر کنم که چه چیزی را دارم پای چه چیزی قربانی می‌کنم.

همه اینها را گفتم که بگویم، برای وبلاگ‌نویسی در اینجا هم سعی کردم در این چند هفته گذشته (که حالم هم خیلی خوب نبود و فکر کنم بخشی از آن به خاطر ننوشتن بود) سعی کردم در حد فهم خودم تحلیل هزینه-فایده انجام دهم و ببینم ادامه وبلاگ‌نویسی به طور جدی در مقایسه با چند گزینه جایگزین دیگر بهترین گزینه است یا خیر. البته که یقین دارم گزینه خوبی است.

شنبه, ۱۹ فروردين ۹۶ ۰ نظر

   حرف‌های محمدرضا شعبانعلی را شنیده‌ام که می‌گوید (نقل به مضمون): همیشه از یک فلش 1 گیگابایتی برای نگهداری تمام کتاب های الکترونیکی (e-book) استفاده می‌کنم و برای همین هر وقت که بخواهم کتابی را بخوانم می‌دانم باید آن را با دقت انتخاب کنم و می‌دانم که مجبورم احتمالاً کتاب دیگری را به نفع آن پاک کنم.

یا قبلاً می‌گفت: برای یادگیری زبان، چشمانت را ببند و یکی از کتاب های زبان را تصادفی انتخاب کن و بقیه را دور بریز و همان را خوب بخوان. با این روش احتمالاً خیلی بهتر و بیشتر زبان انگلیسی را می‌آموزی.

فکر می کنم صحبت و دغدغه ایشان تا حدود زیادی مشخص و شفاف است؛ اینکه در دنیای امروز، نباید دنبال منابع بیشتر باشیم، بلکه تنها کافی است، از منابعی که در اختیار داریم (هرچند هم که اندک باشد)، تا آخرین حد آن بهره‌برداری کنیم.

حالا که به پایان سال نزدیک شده‌ایم و دانشگاه ما را به اجبار از خوابگاه، راهیِ آغوش گرم خانواده‌هایمان می‌کند (!) و من هم در حال فکر کردن به این هستم که چه چیزهایی را لازم است در این دو یا سه هفته به همراه خود ببرم، حرف‌های بالای محمدرضا، از ذهنم عبور کرد.

من همیشه عاشق این بودم که به قول دوستان "سبک سفر کنم" ولی اینقدر که حتی در کوتاه‌ترین سفرهایم هم سنگین سفر کرده‌ام که شاید آن معدود موارد خلاف این عادت را هم بتوان کلاً نادیده گرفت و به حساب نیاورد.

فردا باید تمام وسایل مورد نیازم را جمع کنم.

تصمیم گرفتن با الهام از صحبت‌ها و مدل ذهنی محمدرضا جان، چالش ترسناک - حداقل برای خودم - را تجربه کنم. اینکه سعی کنم تنها به اندازه چمدان نسبتاً کوچک یا متوسط ام، وسایل به همراه خود ببرم.
روی این "به اندازه" هم تاکید خاصی دارم. اینکه وسوسه نشوم به هر ضرب و زوری، وسایلم را در آن جا کنم و در آخر هم خوشحال باشم که سبک سفر کردم. آخر من تبحّر خاصی در چپاندن در چنین شرایطی دارم. چمدان‌های قبلی‌ام را خیلی زود به خاطر این بی‌عرضه‌گی ها یا بهتر بگویم؛ نداشتن مهارت انتخاب نکردن، از دست داده‌ام.
قبل از آن البته تصمیم داشتم همه را تنها در یک کوله جا کنم. وقتی که کمی با خودم فکر کردم، دیدم برای شروع یادگیری مهارت انتخاب نکردن (و یا شاید هم حرص بی‌خود نزدن) بهتر است سنگ بزرگی انتخاب نکنم که توان بلند کردن و در نتیجه به هدف زدن آن را نداشته باشم.

امیدوارم از پس این چالش برآیم.

..............................................

پی‌نوشت یک: راستش من ته ته دلم، خیلی نوروز را دوست ندارم. نه خود نوروز را. بلکه این رسم و رسوم‌های بعضاً خنده‌دار آن را که توسط ما در حال مثلاً به جا آوردن است. دوست دارم اگر وقت شد و اینترنت هم در دسترس بود در ایام نوروز کمی در مورد تمرین‌هایی که انجام خواهم داد، تا حداقل خودم پیرو و مقلّد این عادات مسری و ناخوشایند نوروزی نباشم و به آنها مبتلا نشوم، بنویسم. شاید آنها را با موضوع #چالش‌های_نوروزی منتشر کردم.

پی‌نوشت دو: شاید مطالعه و مرور مقاله کوتاه متمم با عنوان "تعریف قانون پارکینسون چیست؟" چندان بی‌ارتباط با مطالب بالا نباشد.

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۹۵ ۲ نظر

   قبلاً شاید وقتی صحبت از پدیده صف می‌شد، احتمالاً اکثر ما به صف نانوایی اشاره می‌کردیم. امروز دیگر کمتر در نانوایی‌ها، به استثنای برخی ساعات خاص، صف مشاهده می‌شود و این موجود را در جاهایی دیگری نظاره‌گر هستیم. البته شاید دیگر استفاده از واژه "پدیده" پیش از اسم صف در ایران چندان مناسب نباشد (بدون کوچکترین کنایه‌ای و صرفاً به عنوان یک مشاهده).

من خیلی‌ها را، از دوست و آشنا گرفته تا افراد ناشناس مترو و اتوبوس، دیده‌ام که از این می‌نالند که: آقا رانندگی مردم چرا اینطوریه؟ تا میای اون فاصله چندمتری رو با خودروی جلویی حفظ کنی، سریع یکی برای چندمتر جلو افتادن میاد تو لاین تو."

اگرچه من کمتر تجربه رانندگی را داشته‌ام و به همین اتوبوس‌ و متروی شهرداری علاقه خاصی دارم (و شاید هم بتوان گفت از طرفداران پرو پاقرص آن محسوب می‌شوم و یا به قول انگلیسی‌زبان‌ها: Big fan آن هستم) ولی این موارد را از پشت شیشه‌های اتوبوس کم ندیده‌ام. بالاخره آدم چشم دارد و من هم آدم چندان سربه‌زیری نیستم. ولی شاید بگویید از پشت شیشه‌های کثیف اتوبوس این کار خیلی سخت است، که البته درست می‌گویید ولی با روش "دم دادن" (همان "هاه کردن" خودمان) و داشتن یک عدد دستمال، می‌توان بر این محدودیت غلبه کرد و لذت بیشتری را در طول مسیر با دیدن خیابان‌‌های شهر تجربه کرد.

واقعیتش دیروز که در سلف دانشگاه منتظر دریافت غذا بودم و تا سعی می‌کردم با حفظ فاصله یک یا دو متری با نفر جلویی‌ام، سعی کنم او هم کمی راحتر به جلو حرکت کند (چون خودم اینطوری راحتر هستم) و اعتراض افراد پشت‌سری‌ام را می‌دیدم که: "آقا! داداش! برو جلو دیگه! منتظر چی هستی؟". به این فکر می‌کردم که آن راننده‌هایی که در آینده برای ده متر جلوتر افتادن، سریع می‌پیچند جلوی تو، خب همین‌ها خواهند بود (یا هستند) دیگر.

دوشنبه, ۹ اسفند ۹۵ ۰ نظر

   امروز تصمیم مهمی گرفتم. تصمیم گرفتم تماشای مسابقات ورزشی (به خصوص فوتبال) را پس از سال‌ها مجاهدت در این مسیر، کنار بگذارم. نه تنها دیدنشان را که حتی پیگیری نتایج و اخبار آنها را هم کنار بگذارم. 
فکر می‌کنم در این 17 یا 18 سال از پیگیری اینگونه برنامه‌ها و استادیوم رفتن‌ها، عایدی خاصی برایم نداشته است. و در بهترین حالت تنها یک سرگرمی بود. جالب اینجاست که مثل امروز، هر وقت هم در گذشته می‌خواستم این تصمیم را عملی کنم با خودم می‌گفتنم اگر این کار هیچ نتیجه‌ای نداشته باشد لااقل باعث شده که با مردم و افراد ناشناسی که تمایل دارم با آنها ارتباطی را شروع کنم، حرفی مشترک پیدا کنم.
با این حال امروز فکر می‌کنم از این وقتی که صرف این امور می‌شود و درگیری ذهنی که ایجاد می‌کند (به خصوص وقتی به حرف محمدرضا فکر می‌کنم که می‌گفت بازی‌هایی که نتایج آنها از قبل مشخص نیست به شدت اعتیادآور است) و شادی‌های ناپایدار و بی‌ریشه‌ای که از کُری‌خوانی حاصل می‌شود (بگذریم از درگیری‌های لفظی که از همین کری‌خوانی‌های به ظاهر شوخی به وجود می‌آیند)، می‌توان بهتر هم استفاده کرد. علاوه بر این فکر می‌کنم آن افرادی که به قول معروف فکر و ذکرشان فوتبال و سایر مسابقات ورزشی‌ای است هم چندان گزینه‌های مناسبی برای ایجاد و ادامه ارتباط - حداقل برای من - نیستند.

همانطور که قبلاً هم از علاقه‌ قدیمی‌ام به دیدن فوتبال گفتم، می‌دانم کار ساده‌ای در پیش ندارم و احتمالاً با تعریف چند میکرواکشن و حذف تدریجی این عادت بد برای من، بتوانم به آینده‌ای بهتر و پرثمرتر امیدوار باشم.

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۹۵ ۵ نظر

   شاید برای شما هم پیش آمده باشد که نثری یا شعری، بی هیچ بهانه‌ای و قصدی در برابر چشمانتان قرار می‌گیرد و آن متن آنقدر گویای حال و احوال آن زمانتان هست که با خود می‌گویید: لابد معجزه‌ای رخ داده است. شعر زیر من را در چنین وضعیتی قرار داده است:

نیمه شب بود و غمی تازه نفس،
ره خوابم زد و ماندم بیدار،
ریخت از پرتو لرزنده شمع،
سایه‌ی دسته گلی بر دیوار

***

همه گل بود، ولی روح نداشت!
سایه‌ای مضطرب و لرزان بود
چهره‌ای سرد و غم‌انگیز و سیاه
گوئیا مرده‌ی سرگردان بود!

***

شمع، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!

***

این منم خسته در این کلبه‌ی تنگ
جسم درمانده‌ام از روح جداست؛
من، اگر سایه‌ی خویشم، یا رب
روح آواره‌ی من کیست؛ کجاست؟

فریدون مشیری

البته در این معدود حالاتی که با توصیفات بالا تجربه کرده‌ام، بلا استثنا پس از مدتی اصلاً هیچ ارتباطی با آن متن‌ها برقرار نکردم. نمی‌دانم، شاید به این خاطر باشد که صرفاً حال و هوای موقتی‌ام پس از آن دوره‌ عوض می‌شود و از جوّ آن مقطع زمانی بیرون می‌آیم.

دوشنبه, ۴ بهمن ۹۵ ۰ نظر

    صبح امروز قرار شد با دوستم برای دوچرخه‌سواری به یکی از ایستگاه‌های دوچرخه مراجعه کنیم. همین که بیرون آمدیم متوجه دودی در نزدیکی ساختمان‌مان شدیم. گفتیم دوباره یکی از همین حوادث کوچک آتش‌سوزی است.
به سمت بلوار کشاورز رفتیم و در کمال تعجب دیدیم ایستگاه دوچرخه پارک لاله بسته است. گفتم باز هم زمان استفاده را محدود‌تر کرده‌اند. برگشتیم.
ساعت حدود 11 بود. دود آن ساختمان بلند دیگر فقط با چشم دیده نمی‌شد که به راحتی و تندی به مشام هم می‌رسید. انگار حادثه تلخی در حال رخ دادن بود. به منوچهری که رسیدیم دیگر مسیر را بسته بودند. مرد حدود سی ساله گریه می‌کرد و از ناپدید شدن سه نفر از دوستانش می‌گفت.

گفتیم از منوچهری به سمت لاله‌زار برویم. رفتیم. دختران و مادران نگران با شتاب به این سمت و آن سمت می‌رفتند.
به تقاطع لاله‌زار و جمهوری رسیدیم. مردی می‌گفت بدبخت شدم، به فلانی - که در پلاسکو واحدی را در اختیار داشت - همین چند روز پیش کلی دستی داده بودم. داشتم به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم. آن یکی می‌گفت از صبح  178 تماس بی‌پاسخ داشته‌ام که 20 تاش تماس مادرم بوده است. برخی لبخند می‌زدند. برخی گریه می‌کردند. شیون می‌کشیدند. بیشتر نگران به نظر می‌رسیدند. نگاهم را برگرداندم و به نردبان‌های آتش‌نشانی که در حال پاشیدن آب به ساختمان بودند نگاه کردم. همان زمان بود که ساختمان به ناگهان فرو می‌ریزد. همه وحشت‌زده می‌شوند. برخی شیون‌هایشان بلندتر می‌شود. برخی ارتفاعشان بلندتر تا لنز اسباب‌بازی‌هایشان مشرِف‌تر شود. 

آتش‌نشانی را می‌بینم. دست و بدنش می‌لرزد. بطری آب معدنی بدست دارد. اما از آن نمی‌نوشد. لباس‌هایش را در می‌آورد و به پشت صندوق عقب خودرو مخصوص خود می‌گذارد. به نظر شوکه است. می‎‌گوید از دل حادثه بیرون آمده است. می‌خواهم بغلش کنم. اما نمی‌دانم چرا منصرف می‌شوم. 

آتش‌نشان یا کاسب یا خانواده‌های آنها، در شرایط روحی خوبی به سر نمی‌برند. هر لحظه ممکن است در این شرایط به کار اشتباهی دست بزنند. اما فعلاً اینها رها شده‌اند. فعلاً و در حساس‌ترین و خطرناک‌ترین زمان ممکن جزو مجروحان و مصدومان محسوب نمی‌شوند. فعلاً نیاز به درمان ندارند. چون جسمشان آسیب ندیده...

روز خوبی نبود.

در بالکن را باز می‌کنم. بوی پارچه‌های سوخته باز هم حس می‌شود. آن ساختمان حالا دیگر دیده نمی‌شود. آتش‌نشان لرزان و لحظه فرو ریختن آن 15 طبقه از جلوی چشمانم ناپدید نمی‌شود...

 [پی‌نوشت: به دلیلی فکر کردم در نزدیکی محل حادثه حاضر شوم بهتر است.]

......................

اشاره: از کنار کار ارزشمندی که توسط مسئولان و دانش‌آموزان دبستان دکتر علی شریعتی هم پس از این حادثه انجام گرفت نباید به سادگی گذشت. آنها قول دادند که از این پس در شب چهارشنبه‌سوری از ترقه استفاده نکنند و به این طریق باعث آرامش آتش‌نشانان عزیز و قهرمان و مردم شوند. (منبع: خبرگزاری فارس)

 

پنجشنبه, ۳۰ دی ۹۵ ۰ نظر

   داشتم وبلاگ شهرزاد عزیز و گرامی را می‌خواندم. در یکی از نوشته‌ها، فیلم کوتاهی را از یونیسف منتشر کرده بودند. فیلم با جمله‌ای به پایان می‌رسید که ذهنم را به شدت مشغول خود کرد:

Change starts when you choose to care 

تغییر از جایی آغاز می‌شود که تو، اهمیت دادن {و توجه به خودت و اطرافیانت} را انتخاب می‌کنی.

جمله‌ای که به نظرم از دو بخش مهم تشکیل شده است:

  • تو انتخاب می‌کنی: نه کس دیگری. ممکن است فردی اشاره‌ای کند ولی اینکه بخواهی واقعاً به چیزی اهمیت بدهی یا خیر بسته به انتخاب خودت دارد. طبیعتاً وقتی هم که در اینباره انتخابی نمی‌کنیم، عملاً سمت دیگر ماجرا را که بی‌تفاوتی است برگزیده‌ایم.
  • اهمیت دادن: شاید تا پیش از این فکر می‌کردم یا چیزی برایم مهم است و طبیعتاً به آن اهمیت هم می‌دهم یا مهم نیست و توجهی به آن نخواهم کرد. حالا فکر می‌کنم اهمیت دادن برای اثربخشی بیشتر - در راستای اهدافمان - نیازمند انتخاب است. یعنی حتی اهمیت دادن هم انتخاب‌شدنی است. البته که فکر می‌کنم وقتی به چیزی اهمیت می‌دهیم یعنی در ناخودآگاه خود تصمیم گرفته‌ایم که به آن اهمیت دهیم. با این حال تصورم بر این است که وقتی این تصمیم و انتخاب از ناخودآگاه به خودآگاه منتقل می‌شود اثربخشی بیشتری دارد. برای مثال تا قبل از اینکه دوستم، محمدرضا، بگویند که آشغال‌گردان‌ها اتفاقاً از عزت‌ نفس بالایی برخوردارند، اگرچه به آنها توجه داشتم ولی حالا با دقت و اهمیت بیشتری به آنها نگاه می‌کنم و بهشان سلام و خسته نباشید می‌گویم.

شاید فکر کردن به اینکه چرا برای افراد دور و برمان و یا مسائل مختلف زندگی‌مان اهمیت قائل‌ایم، منجر به تخصیص بهتر و اثربخش‌تر انرژی و توان‌مان در رابطه با مسائل مهم زندگی‌مان شود. ممکن است گاهی اوقات برای چیزهایی اهمیت قائل شویم چون دیگران می‌گویند مهم است. شاید هم درست بگویند و واقعا هم برایشان مهم باشد. اما سوالی که در این مواقع می‌توان پرسید این است که آن چیز برای من هم واقعاً مهم است؟ که احتمالاً منجر به رسیدن به جواب چرا مهم است خواهد شد.

چهارشنبه, ۲۹ دی ۹۵ ۱ نظر

   چند روزی از مشاهده مجدد فایل تصویری رقابت می‌گذرد. که البته از آن، نکته مهمی را دریافتم که: رقابت در ذات خود همراه با مقایسه است. همچنین حدود 5 یا 6 هفته پیش بود که پستی از محمدرضا شعبانعلی که "در حال مقایسه چه چیزهایی هستیم؟" را خواندم و امروز به بهانه نوشتن این مطلب دوباره آن را مرور کردم. در این مدت، در زمان‌های مختلف و به بهانه‌های گوناگون، هم در مورد این موضوع فکر کردم و هم کمابیش با دوستان و اطرافیانم در اینباره صحبت کردم.

نکته اولی که در مورد مقایسه کردن به نظرم می‌رسد این است که؛ گاهی اوقات برخی افراد (که خودم هم هرازگاهی در زمره همان برخی می‌گنجم) برای همراهی با اطرافیانشان دست به مقایسه می‌زنند و لزوماً به معنای اهمیت موضوع مورد بحث و مقایسه برایشان نیست (و به نوعی برای رقابت در این مارتن بعضاً بی‌انتهای کم نیاوردن است).

نکته دیگری که می‌خواهم بیان کنم این است که علاوه بر اینکه مهم است بفهمیم هم خودمان و هم دیگران در حال مقایسه چه چیزهایی هستیم شاید مهم باشد که بعد از آن سوال دیگری را هم از خودمان بپرسیم: ما چگونه در حال مقایسه کردن هستیم؟ 

به جواب این سوال که فکر کردم یاد یک نوع مقایسه افتادم که دوست دارم نام آن را بگذارم؛ مقایسه‌های حقیرانه. چرا که فکر می‌کنم اینگونه مقایسه کردن‌ها، ناشی از عزت نفس پایین فرد مقایسه‌گر است. به عنوان چند نمونه از این مقایسه‌ها، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • دوستم نمی تواند و یا شاید  در حد خودش نمی بیند مقاله معتبر دادن را . حالا که من صحبت از مقاله معتبر دادن می کنم او می‌گوید خیلی کار سختی نیست که. فلانی تا حالا سه تا مقاله داده است.
  • دوست دیگری در درسی نمره پایینی می آورد و چون خوشحالی من از نمره خوبم را تاب نمی آورد می گوید: راستی خبر داری که فلانی از تو 1 نمره بیشتر شد!
  • من با کلی ذوق به یکی از اطرافیانم می‌گویم: فلان ماشین متوسط بازار را می‌خواهم بخرم. او می‌گوید خوب است و ... راستی از فلانی خبر داری فلان ماشین مدل بالا را خریده است. کلاً آنها با داشته‌هاشون خوش هستند ولی ما با این اسباب‌بازی ها و در واقع نداشته‌هامون!
  • ...

در کل فکر می‌کنم فرآیندی که در این نوع از مقایسه‌های حقیرانه در ذهن فرد مقایسه‌گر رخ می‌دهد به این ترتیب است که: نخست خودش را با من (مخاطب نوعی) مقایسه می‌کند و بعد آن می‌فهمد که شکاف عمیقی در موضوع مورد مقایسه بین من و او وجود دارد. این شکاف فشار روحی و روانی زیادی را به او تحمیل می‌کند. حالا برای رهایی از این فشار، به نوعی با مقایسه من با فرد دیگر احتمالاً فشار را به جای دیگری منتقل می‌کند یا شاید هم خودش را از صورت مسئله جدا می‌کند، تا در محیطی به زعم خود آرامتر به زندگی حقیرانه خود ادامه دهد.

دوشنبه, ۲۷ دی ۹۵ ۱ نظر

    اولین بار که معنی کلمه آفست را فهمیدم در هنگام دریافت کتاب عطر سنبل، عطر کاج نوشته فیروزه جزایری بود. یکی از بستگانم آن کتاب را بدستم رساند. می‌دانست آن زمان‌ها کتابخوان نبودم. ولی خب داشت تلاشش را می‌کرد. کتاب را به دست گرفتم و در کمتر از سه روز به پایان رساندم. کتاب را برگرداندم. صاحب کتاب به کنایه گفت: "میدانم بازهم وقت نکردی بخوانی. تو با این سن، چقدر هم سرت شلوغ است!". گفتم نه، اتفاقاً تمام کردم و حالا پس آوردمش! با بی‌توجهی سری تکان داد و فکر کنم باورش نشده بود. من هم چیزی نگفتم. کلاً در مواقعی که اثبات چیزی برایم از یک حد مشخصی کم اهمیت‌تر می‌شود، کلاً هیچ تلاشی برای به کرسی نشاندن حرفم نخواهم کرد. هیچ مطلق (نه هیچ نسبی). همین هم گاهی لج اطرافیانم را درمیاورد (البته که مهم نیست).

امروز که کتاب دیگری از این نویسنده، به نام خندیدن بدون لهجه، را ورق می‌زدم؛ هم آن خاطرات بالا به نوعی زنده شد و در برابر چشمانم قرار گرفت، و هم در بخشی از کتاب که در زیر نقل کرده‌ام دید یک کودک در هنگام فوت یکی از نزدیکان، برایم جلب توجه کرد (احتمالاً بیشتر به این خاطر که احساس قرابت زیادی در آن یافتم).

ضمناً خانم نیلا والا هم ترجمه بسیار بسیار خوبی از این اثر ارائه داده است که واقعاً - لااقل از نگاه من - تحسین‌برانگیز است.

صفحه 23 و 24 از این کتاب:

هر نسلی آداب و رسوم و روش‌های خودش را دارد. یک نسل شلوارهایی به پا می‌کند که بلند و نقش و نگاردار هستند، و دیگری ترجیح می‌دهد که شلوار ظریف و چسبان و تا بالای ساق پا باشد. یک سال، این لباس‌ها را با دقت کوک زده‌اند، و سال دیگر فقط جای جای آنها کوک دارند.

   آداب سوگواری هم، مانند این شلوارها، رسوم و روش‌های ویژه خود را دارند. البته، اشاره من به نفس جان سپردن و مرگ نیست چرا که فقط خداوند است و نه شرکت مُد گَپ (Gap)، که تصمیم گیرنده نهایی و قادر متعال است. آنچه که از نسلی به نسل دیگر تغییر می‌کند صرفاً واکنش ما به مرگ است و اینکه چگونه آن را برای بچه‌هایمان توجیه کنیم.

   وقتی که شش ساله بودم، مادربزرگ مادری‌ام فوت کرد. ما نمی‌دانستیم که بیمار بود. خود مادرم هم گویا از این راز در خوابی که دیده بود آگاه می‌شود. او خواب دیده بود که پدرش درباره‌ی موضوعی بسیار ناراحت است. این باعث می‌شود تا مادرم به پدرش تلفن کند، و او با هزار ترفند پس از طفره رفتن‌های فراوان می‌پذیرد، که آری، مادربزرگم بیمار هست و به خاطر عواقب ناشی از بیماری قند در بیمارستان بستری شده است. من و مادرم از آبادان به تهران پرواز کردیم. دو روز بعد، مادربزرگم فوت کرد. آنگونه که در آن زمان رسم بود، هیچکس در این باره به من حرفی نزد. من می‌دانستم که اتفاقی افتاده است، چرا که بچه‌ها همیشه از روی ناراحتی والدینشان به مسائل ناگوار پی می‌بردند، علی‌رغم اینکه آنها سعی در پنهان کردن آن دارند، اما من نمی‌دانستم که مرگ چیست، و هیچ‌کس هم پا پیش نمی‌گذاشت تا داوطلبانه آن را برای من توضیح دهد.

   چنین تصمیم گرفتند که روز مراسم خاکسپاری مرا به خانه خانم پسر عمه‌ام محمود بفرستند، که تازگی ازدواج کرده بود، و همسرش فرح از من نگهداری کند. فرح دانشجوی رشته شیمی بود که با پسرعمه‌ام در دانشگاه آشنا شده بودند. چند ماهی از ازدواج آنها می‌گذشت. من او را دقایقی در مراسم عروسی پیش از اینکه خوابم ببرد دیده بودم، اما من، به هر حال، اینجا و آنجا، درباره‌اش خیلی شنیده بودم، چرا که، هرگاه عضو جدیدی وارد خانواده می‌شود ساعت‌ها همراه نوشیدن چای درباره‌اش حرف می‌زننند و غیبت می‌کنند، ارزیابی می‌شود، درباره آینده‌اش پیش‌بینی‌ها می‌شود، و سپس به تجزیه و تحلیل‌های عمیق، این حرفها بررسی می‌شوند. آدم‌بزرگ‌ها، همیشه گمان می‌کردند که من، تنهایی در میان اتاقی مملو از آدم نشسته‌ام، به حرف‌های آنها گوش نمی‌دهم، و حتی اگر هم بدهم، حتماً چیزی به یادم نخواهد ماند. آدم‌بزرگ‌ها غالباً در اشتباه هستند.

شنبه, ۲۵ دی ۹۵ ۰ نظر

   همیشه از واژه تعهّد تصور گنگی در ذهن داشتم. "تعهّد در یک رابطه دوستانه" و "تعهّد در یک خانواده"، "تعهّد در یک سازمان" و ...، همگی عباراتی بودند که به دلیل ناملموس بودن، چندان با آنها راحت نبودم. البته همچنان هم چندان شفاف نیست.

با این حال، امروز از کُن‌راد هیلتون (موسس فقید هتل‌های زنجیره‌ای معروف هیلتون) جمله‌‌ای (یا استعاره‌ای) را خواندم که کمی از ابهام این واژه کم کرد و به من در تعریف شاخصی برای سنجش آن، بیشتر کمک کرد:

اگر می‌خواهید کشتی بزرگی را هدایت کنید آن را در قسمت عمیق آب امتحان کنید، زیرا تعداد افرادی که مایل‌اند کشتی کوچکی را در آب‌های کم‌عمق هدایت کنند، بسیار زیاد است.

             Conrad Hilton (1887-1979)

جمعه, ۲۴ دی ۹۵ ۳ نظر

    همیشه وقتی می‌خواهم بفهمم از موضوعی چه چیزی را یاد گرفته‌ام، سعی می‌کنم اول نکاتی را که از آن مبحث به یاد می‌آورم را بر روی تکه کاغذی یادداشت کنم. سپس می‌ببینم از بین آنها چه مصداق هایی را می‌توانم در بین کارهای روزمره خودم یا تصمیمات گذشته‌ام بیابم که به حداقل یکی از این نکات مرتبط باشد.

امروز برای موضوع یادگیری (در فایل‌های صوتی یادگیری) نکاتی را که در ذهن داشتم به این شرح یادداشت کردم:

* یادگیری در دنیای امروز، یادگیری از طریق منابع محدود و معدود است (یعنی باید از بین انبوهی از منابع، نهایتاً چند منبع محدود را انتخاب کنیم)

** سعی کنیم چیزی را یاد بگیریم که در آن لحظه یا آینده نزدیک به کارمان بیاید (باید فعالیت ما جایزه و پاداشی در پی داشته باشد)

*** یادگیری فرآیند ورود اطلاعات به ذهن نیست. یادگیری یعنی یک چیزی وارد ذهن ما شود، یکم بگردد. ارتباط خودش را پیدا کند و در جای مناسب خودش بنشیند (مثل بازی تتریس) 

که مصداق‌های آنها اینها بودند:

مصداق * : مدتی است که لیست سایت‌هایی را که می‌توانند در زمینه‌ای که قصد دارم در آینده در آن متخصص شوم گردآوری کرده و با جستجوی نسبتاً زیاد اعتبارسنجی هم کرده‌ام.

مصداق ** : الان که دانشجو هستم و به دلیل انجام تمارین (که عمدتاً تحقیقاتی است) یادگیری مهارت تایپ ده‌انگشتی را در اولویت قرار داده‌ام. مورد دیگر یادگیری مهارت سخنرانی و ارائه است که به دلیل داشتن حداقل یک ارائه در دروس مختلف یک ترم، فکر می‌کنم یادگیری چیزی است که به آن نیاز پیدا کرده‌ام یا بزودی نیاز پیدا خواهم کرد.

مصداق *** : خودم را ملزم کرده ام، حداقل برای تمارینی از متمم که برایم خیلی مهم است، چند مورد از شیوه‌های یادگیری - که متمم در اینجا و اینجا پیشنهاد داده - را انجام دهم. تا صرفاً یک سری اطلاعات وارد ذهنم نشود که فقط برای بیان شکیل‌تر افکار پوسیده قبلی‌ام ، کاربرد داشته باشد.

 اشاره: البته شیوه دیگری هم وجود دارد (که زیاد دیده‌ام هیوا ،دوست متممی‌ام، هم از آن استفاده می‌کند) و به نظرم برعکس این شیوه است. یعنی به صورت آگاهانه فرآیند یادگیری را فعال کنیم. که آن استفاده از تعریف خُرده‌عمل‌ها یا میکرواکشن‌ها برای چیزهایی است که مایل به یادگیری آنها هستیم. که نیاز به توضیح اضافی من ندارد و از آن صفحه قابل پیگیری است.

پنجشنبه, ۲۳ دی ۹۵ ۰ نظر

      به نظرم هر آدمی که زنده است و زندگی می‌کند، بی‌شک به امید چیزی تلاش هم می‌کند. مثلاً در همینجا،تلاش و دست و پا زدن‌های من برای هر روز نوشتن، به امیدِ مسلط شدن به فرآیند فکر کردن و شفاف فکر کردن است. طبیعتاً مقصد این راه نیز - مانند بسیاری از مسیرهای زندگی - نامعلوم است. به همین خاطر فکر می‌کنم، اینکه همیشه از خود بپرسم مقصد کجاست و بالاخره به کجا خواهم رسید، سوال نادرستی پرسیده‌ام.
اگر به راه و مقصد باور داشته باشم، شاید سوال درست این باشد که از خودم بپرسم: چه کار کنم که از حرکت بازنایستم؟

و به قول فریدون مشیری (شاعری که تازه با آن آشنا شده‌ام) در شعر راه، در این راه "باز باید رفت تا در تن توانی هست، باز باید رفت..." :

دور یا نزدیک،

               راهش می‌توانی خواند

هرچه را آغاز و پایانی است،

               - حتی هرچه را آغاز و پایان نیست - !

***

زندگی راهی است.

                        از به دنیا آمدن تا مرگ!

شاید مرگ هم راهی‌ست.

***

راه‌ها را کوه‌ها و دره‌هایی هست،

                        اما -هیچ نزهتگاهِ دشتی نیست!

هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست!

هیچ راه بازگشتی نیست!

بی‌کران تا بی‌کران، امواج خاموش زمان جاری‌ست

زیر پای رهروان، خوناب جان جاری‌ست!

***

آه،

ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی!

هیچ آیا یک قدم، دیگر توانی راند؟

هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟

نیمه راهی طی شد اما نیمه‌جانی هست

باز باید رفت تا در تن توانی هست

باز باید رفت...

راه باریک و افق تاریک،

دور یا نزدیک!

چهارشنبه, ۲۲ دی ۹۵ ۰ نظر

    وقتی به الان خودم نگاه می‌کنم و وقتی به گذشته خودم فکر می‌کنم، می‌بینم همیشه، مشکلاتی وجود داشته‌اند که با آن درگیر بوده‌ام. شاید تصور وضعیت حدود 18 ماه قبل من برای خیلی‌ها سخت باشد. در آن زمان به خودم می‌گفتم باید با آنها کنار بیایم و از سر راه خود بردارم. الان آن مشکلات نیستند. ولی مشکلات و دغدغه‌های جدیدی اضافه شده‌اند. گله ای نیست. آنها که از نزدیک مرا می‌شناسند احتمالاً تنها ویژگی مثبت من را کمتر ناله کردن و کمتر نق زدن می‌دانند. امروز از زبان آیزاک آدیزس (در کتاب دوره عمر سازمان) خواندم، تلاش دائمی برای حل آن مشکلات قدیمی و این مسائل جدید، به معنی زنده بودن است:

زنده بودن به معنی حل همیشگی مشکلات است. زندگی کاملتر، مشکلات پیچیده‌تر بیشتری برای حل خواهد داشت. این اصل نیز قابل تعمیم به سازمان‌ها می‌باشد. برای اداره سازمان می‌بایستی همواره مشکلات را حل نمود. سازمانی بدون مشکل که در آن تغییری رخ ندهد. و فقط وقتی اتفاق می‌افتد که سازمان مرده باشد. حل مشکلات و ایجاد وضعیتی که مشکل جدید و پیچیده‌تری نیز واقع نگردد، همانند مردن است.

سه شنبه, ۲۱ دی ۹۵ ۰ نظر

   از زمانی که با مفهومی به نام یادگیری کریستالی آشنا شده‌ام، این مفهوم به دغدغه‌ام هم تبدیل شده است. فکر می‌کنم در این فاصله سعی کرده‌ام برای هر کاری که قرار است از آن چیزی یاد بگیرم و در واقع برای آن وقتم را اختصاص می‌دهم، به طریقی یادگیری کریستالی هم در آن رخ دهد.

لیست علاقمندی ها چیز تازه ای نیست و اتفاقاً خیلی سایت‌ها و اپلیکیشن‌ها چنین امکانی را دارند. و با چند کلیک و مثلاً وارد کردن نام یک فیلم کلیه اطلاعات دیگر وارد و اصطلاحاً سینک می‌شود. با این حال فکر کردم، وقتی خودمان برای پر کردن تمام قسمت‌های آن آیتم (فیلم، کتاب، آلبوم موسیقی و ...)، وقت می‌گذاریم و مثلاً دنبال نام کارگردان، سال انتشار و ... می‌گردیم، ممکن است برایمان اتفاقات جالب‌تری رخ دهد. مثلاً؛ من انواع ژانرهای فیلم را اینطور فهمیدم. در صورتی که قبلاً فیلم را می دیدم و نهایتش نقدی از آن می‌خواندم. در این بین وقتی می‌خواهم به آیتمی امتیاز بدهم فکر می‌کنم که چه چیزی باعث شده من به این امتیاز بالا دهم ولی به دیگری نه. فهمیدم که به چه ژانری بیشتر علاقه دارم و سعی کردم فکر کنم چرا. و چنین اتفاقاتی برای من، سر منشاء حرکتی قدرتمندتر به سمت یادگیری کریستالی شده است.

از طرفی، برایم زیاد پیش آمده که دوستی می‌گوید چه فیلمی را برای دیدن پیشنهاد می‌کنی، از فلان کارگردان چه فیلمی را دیده‌ای و فلان فیلم یا کتاب چطور بود ... در این مواقع احتمالاً فایل علاقمندی هایم را در اختیارش قرار می‌دهم و وقت بیشتری برای کارهای دیگرم اختصاص می‌دهم.

گفتم این فایل را اینجا هم بگذارم تا اگر کسی خواست از چنین شیوه ای برای ثبت علاقمندی هایش استفاده کند، و با محیط اکسل هم راحت بود، وقت کمتری صرف طراحی آن کند.

    دانلود فایل اکسلِ لیست علاقمندی‌ها

سه شنبه, ۲۱ دی ۹۵ ۱ نظر

    خوب یادم میاد که چند ماه پیش، وقتی سر کلاس خانم دکتر سلیمانی می‌نشستم (البته از پشت مانیتور)، نکته مهمی را مطرح کردند. اینکه هدف رویکردی از هوش مصنوعی، ساختن چیزی فراتر از انسان است. به دلیل اینکه انسان یا سیستم هدایت کننده آن، اغلب اوقات سرشار از خطا و ناکارآمد است. پس منطقی است که به ساختن چیزی فراتر از آن بیندیشیم.
امروز کتاب آشنایی با شبکه‌های عصبی (1) را به دست گرفتم. کتاب سبک و کم حجمی است که اتفاقاً ترجمه روانی هم دارد. کتابی که به نظرم موضوع و رویکرد نسبتاً متفاوتی را با صحبت دکتر سلیمانی مطرح می‌کند.
در مقدمه این کتاب سوال ساده ولی مهمی مطرح می‌شود که به نظرم می‌تواند نقطه شروع مناسبی برای یادگیری شبکه‌های عصبی و یافتن علّت پیدایش چنین مباحثی باشد:

...

چرا کامپیوترها نمی‌توانند کارهایی را که ما انجام می‌دهیم انجام دهند؟ یکی از دلایل را می‌توان در نحوه‌ی ساختار آن‌ها جستجو کرد. به طور منطقی می‌توان انتظار داشت که سیستم‌هایی با ساخت مشابه عملکرد مشابهی داشته باشند. چنانچه به درون یک کامپیوتر نگاه کنیم تعدادی تراشه‌ی الکترونیکی حاوی مدارهای مینیاتوری خواهیم دید که با انواع مقاومت‌ها و سایر قطعات الکترونیکی در صفحات مدار جای داده شده‌اند. اگر به درون مغز نگاه کنیم، به هیچ صورت چنین ساختاری را مشاهده نخواهیم کرد. بررسی اولیه‌ی ما چیزی جز مجموعه‌ای گره خورده از ماده‌ای خاکستری رنگ نشان نمی‌دهد. بررسی بیشتر روشن می‌کند که مغز از اجزایی ریز تشکیل شده است. لیکن این اجزاء به شیوه‌ای بی‌نهایت پیچیده، مرتب شده‌اند و هر جزء به هزاران جزء دیگر متصل است. شاید این تفاوت در شیوه‌ی ساختار، علت اصلی اختلاف بین مغز و کامپیوتر است. کامپیوترها طوری طراحی شده‌اند که یک عمل را بعد از عمل دیگر با سرعت بسیار زیاد انجام دهند. لیکن مغز ما با تعداد اجزای بیش‌تر امّا با سرعتی بسیار کم‌تر کار می‌کند. در حالی که سرعت عملیات در کامپیوترها به میلیون‌ها محاسبه در ثانیه بالغ می‌شود، سرعت عملیات در مغز تقریباً بیش‌تر از ده بار در ثانیه نمی‌باشد. لیکن مغز در یک لحظه با تعداد زیادی اجزاء به طور هم‌زمان کار می‌کند، کاری که از عهده کامپیوتر بر نمی‌آید. کامپیوتر ماشینی سریع امّا پیاپی کار است در حالی که مغز شدیداً ساختار موازی دارد.
با وجود این آیا عجیب است که توانایی کامپیوترها به پای مغز نمی‌رسد؟ کامپیوترها می‌توانند عملیاتی را که با ساختار آن‌ها سازگاری دارند به خوبی انجام دهند. به عنوان مثال شمارش و جمع کردن، اعمالی پیاپی است که یکی بعد از دیگری انجام می‌شود.

  بنابراین کامپیوتر می‌تواند مغز را در این عملیات کاملاً شکست دهد. لیکن دیدن و شنیدن، اعمالی شدیداً موازی‌اند که در آن‌ها داده‌هایی متضاد و متفاوت هر کدام باعث اثرات و ظهور خاطرات متفاوتی در مغز می‌شوند و تنها از طریق ترکیب مجموعه‌ی این عوامل متعدد است که مغز می‌تواند چنین اعمال شگفتی را انجام دهد. ساختار موازی مغز چنین توانایی را به آن می‌دهد. شاید بتوان نتیجه گرفت که یک سیستم ممکن است برای یک منظور مناسب باشد ولی برای منظورهای دیگر مناسب نباشد. آیا تنها به این دلیل که کامپیوترها می‌توانند عمل جمع را به سرعت انجام دهند می‌توان از آن‌ها این انتظار را داشت که عمل دیدن را هم به همان سهولت انجام دهند؟

...

بنابراین من اینطور فهمیدم که: شبکه‌های عصبی به دنبال مدل کردن عملکرد موازی مغز انسان هستند.

 اشاره: از سوال پایانی این قسمت از کتاب هم خیلی لذت بردم. با خودم فکر کردم که چنین سبک سوالاتی را چقدر در زندگی‌‌ از خودم پرسیده‌ام.
شاید اگر سریع‌تر چنین سوالاتی را از خودمان بپرسیم گرفتار بسیاری از مشکلات - که در بین اطرافیانمان و گذشته خودمان مصداق‌های آن فرآوان است - نشویم. تنها به عنوان نمونه، شاید پرسیدن این سوال از وقوع بسیاری از مشکلاتی که اکثرمان با آن آشناییم، جلوگیری کند: "آیا دختر یا پسری که با او دوست هستم و یا هم‌کلاسی‌ام هست، و البته به خوبی هم نقش دوست یا هم‌کلاسی بودن خود را ایفا می‌کند، لزوماً همسر ایده‌آلی هم برایم خواهد بود؟"

..........................
(1) Neural Computing: An Introduction (R. Beale & T. Jackson, 1998)

دوشنبه, ۲۰ دی ۹۵ ۱ نظر

  پرده یک: سوار اتوبوس‌های تندرو شدم. پیرمردی روی یکی از صندلی‌های جلوی در نشسته بود. انگار از دیدن جمعیت زیاد به ناگهان سر ذوق آمده باشد، شروع کرد به صحبت کردن. "این کارتی که به ما دادند کارت منزلت نیست، کارت مذلّت ست (در اینجا با تاکید خاصی توجه ما را به تفاوت حروف ز و ذ در دو کلمه معطوف می‌کند)". "اینها روزنامه نیست، روزی‌نامه است." از اینجا به بعدش را دیگر دقیق گوش ندادم و فقط همینقدر یادم هست که همینطور با واژه‌ها بازی می‌کرد و از ردیف کردن قافیه‌ها - احتمالاً - لذت می‌برد. می‌گفت استاد یکی از دانشگاه‌های تهران هستم و حقوق یا چی (دقیقاً یادم نیست) درس می‌دهم. می‌گفت واحد پول ملی را از ریال به تومان تبدیل کرده‌اند تا یک صفر از ارقام دزدی کم شود و بگویند دزدی کمتر شده است. می‌گفت آن قبلی از این یکی بهتر بوده است.
در این زمان است که با شتاب و سرعت از اتوبوس پیاده می‌شوم (!) و همین هم اعتراض مسافران دیگر را در پی دارد.

پرده دو: از معلم و دوست عزیزم جملات زیبا زیاد شنیده بودم.  امّا جدیداً جایی می‌خوانم که با کلمات ارث و اثر بازی کرده و می‌گویند:

هیوا. آدم‌ها دو جور به دنیا نگاه می‌کنند. بعضی به دنبال ارث گذاشتن هستند و برخی به دنبال اثر گذاشتن.

اگر چه این دو الزاماً با هم منافات ندارند، اما همیشه هم همراه نیستند و موارد زیادی هست که با هم در تضاد در می‌آیند.

کسی که پولش را در بانک می‌گذارد و بهره‌اش را می‌گیرد و زندگی می‌کند (حتی به فرض اینکه مشکل اقتصادی برایش پیش نیاید و سود بانکی کفاف زندگی‌اش را بدهد) در نهایت از خودش ارث باقی می‌گذارد. او می‌تواند همان پول را برای ایده‌ای که دارد یا هدفی که دارد هزینه کند. به این شکل ارثی از او باقی نمی‌ماند اما اثری از او باقی می‌ماند.

منظورم از اثر چیزی نیست که دیگران ببینند و بدانند. منظورم جنس تصمیم است.

...

پرده آخر: بالشتم را روی فرش می‌اندازم و سرم را روی آن گذاشته و به سقف خیره می‌شوم و به این فکر می‌کنم؛ بازی با کلماتِ آن اولی، تنها باعث شد سریعتر از اتوبوس خارج شوم. ولی بازی دیگری موجب شد تا برخی از استراتژی‌های زندگی‌ام تغییر کند یا لااقل به تغییر آنها فکر کنم. چقدر تفاوت است بین بازی‌هایشان.
شاید شاید شاید ریشه تفاوتِ این دو، در این باشد که اولی را "استاد صدا می‌زنیم" امّا دیگری را "معلّم می‌دانیم".

يكشنبه, ۱۹ دی ۹۵ ۰ نظر

   مورینیو، سرمربی کنونی منچستر یونایتد

   علاقه عجیبی به باشگاه منچستر یونایتد دارم. این علاقه احتمالاً ریشه در کودکی من دارد. زمانی که منچستر یونایتد در سال 1999 در یک بازی تاریخی بایرن مونیخ را شکست می‌دهد. پدرم تعریف می‌کند که آن بازی را در کنار ایشان به صورت زنده می‌دیدم. 

از طرفی سعی می‌کنم جنبه‌های اقتصادی فوتبال و باشگاه‌داری را هم از نظر دور نیندازم تا شاید عذاب وجدانِ دیدن فوتبال، کمتر شود و به خود بقبولانم که بالاخره برای شناخت این صنعت باید اطلاعات همه جانبه از آن کسب کنم و دیدن مسابقات هم بخشی از این اطلاعات است (!).

پُرحرفی نکنم. 

حدود دو هفته پیش، خبرنگاران از مورینیو (سرمربی کنونی منچستر یونایتد) می‌پرسند: "از اینکه شما با هر اظهارنظری در مورد داوران و اتحادیه فوتبال انگلیس محروم می‌شوید ولی آرسن ونگر (سرمربی آرسنال) با توجه به اظهار نظر جنجالی هفته گذشته، هیچ محرومیتی شامل حالش نشده، چه احساسی دارید؟"

مورینیو جواب جالب و آموزنده‌ای داد (جوابی که باعث شد ساعت‌ها به آن فکر کنم):

از جریمه نشدن ونگر تعجب نکردم. بیشتر از این نمی توانم چیزی بگویم؛ اما متعجب نشدم. زمانی که متن صحبت های او را خواندم، متوجه شدم مشکلی برای وی پیش نخواهد آمد.
این اتفاق مرا خشمگین نمی کند؛ چون از مشکلات دیگران خوشحال نمی شوم. بعضی از افراد - نه تنها در فوتبال بلکه در زندگی - خوشحال به نظر می رسند، اما خوشحالی آن ها به دلیل چیزهای خوبی که در زندگی دارند نیست بلکه به خاطر مشکلات و اتفاقات بدی است که برای بقیه رخ می دهد. من چنین آدمی نیستم. از مشکلات دیگران و ناراحتی آن ها خوشحال نمی شوم. تنها به دلیل مشکلات خودم ناراحت می شوم.

شنبه, ۱۸ دی ۹۵ ۰ نظر

   عکاس: Carlos Barria (خبرگزاری REUTERS)

   گاهی اوقات ترجیح می‌دهم از فردی که چیز ارزشمندی (حرفی، تجربه‌ای و ...) دریافت کرده‌ام، تشکر نکنم. البته اغلب در مواقعی که طرف مقابل از ارادت من به خود باخبر باشد. هرچند بسیار سخت و وسوسه‌برانگیز است که این کار را انجام دهم. 
این کار را به این دلیل انجام می‌دهم که فکر می‌کنم ذهنم یک خطای جدی در این زمینه مرتکب می‌شود. تصور می‌کنم چون از کسی تشکر کردم پس تا حد زیادی جبران لطف او را کرده‌ام. مخصوصاً گاهی اوقات که فکر می‌کنم معلمی با وجود آموخته‌ها و تجربیات فراوانی که بی‌ هیچ منتی در اختیارم قرار داده است، در نهایت از من انتظار عمل و حرکت دارد؛ سخت در برابر این وسوسه مقاومت می‌کنم که هربار یا به بهانه‌های مختلف از او تشکر کنم.

جمعه, ۱۷ دی ۹۵ ۰ نظر

  همانطور که قبلاً هم شعری را آقای فاضل نظری و از کتاب "آن‌ها"ی ایشان نقل کردم، امشب هم در مرور کتاب "اقلیت" ایشان، شعری با عنوان خواب را خواندم و بسی لذت بردم. گفتم آن را اینجا بنویسم، شاید شما هم از خواندن این شعر لذت ببرید.

گرچه می‌گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان‌نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی‌های اقیانوس و ماهی‌های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره‌ای جز آب نیست!

ما رعیت‌ها کجا! محصول باغستان کجا؟!
روستای سیب‌های سرخ، بی‌ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن، امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می‌خوانی و می‌رقصی، دریغ!
جای این دیوانگی‌ها گوشه محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ این‌قدر هم نایاب نیست!...

پنجشنبه, ۱۶ دی ۹۵ ۱ نظر

    قبولی در کارشناسی ارشد برای من، به معنای فرار از سربازی بود. قصدی برای خواندن نداشتم. راستش از سال دوم کارشناسی، فهمیدم قرار نیست چیز زیادی در دانشگاه یاد بگیرم. منظورم، از لابه‌لای کتاب‌ها و در کنار راهنمایی‌ها اساتید فعال در دانشگاه (در برخی موارد یا اغلب موارد، شاید گمراه کردن‌های آنها) است. ولی خب، نمی‌توانی هم، به دانشگاه بروی و اصلاً درس نخوانی. در دوران کارشناسی در حدی می‌خواندم که درس ها را پاس کنم. ولی با این حال، بودند درس هایی که به نوعی چشمم را می‌گرفتند و اتفاقاً در این معدود درس‌ها، نمرات خوبی هم می‌گرفتم.
(بگذریم از اینکه دوران کارشناسی، با هدف تولید کارشناس به وجود آمده است ولی در عمل به تولید مدعی‌های هم‌چیز دان مشغول است. به خصوص در برخی از دانشگاه‌های کشور که حتی اساتید و مسئولین آن هم این توهم را در بین بی‌سوادانی چون من تقویت می‌کنند.)

داشتم می‌گفتم. برای من قبولی در ارشد یعنی اینکه می‌توانم دو سالی به سربازی نروم و در این فرصت شاید بتوانم پروژه کسری خدمت هم بردارم که طبق قوانین جدید حداقل مدرک تحصیلی موردنیاز، کارشناسی ارشد است. اگرچه امروز بسیار محکم تر از سال دوم کارشناسی می‌توانم بگویم که دانشگاه چندان چیز خوشایندی برایم نیست، اما در مورد سربازی می‌گویم اصلاً خوشایند نبوده و نیست.
فکر می‌کنم افتادن اگرچه گاهی اوقات (یا حتی اغلب اوقات) ممکن است بدون دخالت جدی سیستم تصمیم‌گیری ما رخ دهد، ولی در مورد پریدن اینگونه نیست. در پریدن حتماً باید اراده و تصمیمی باشد که پاهایت را برای رها شدن آماده کند. مخصوصاً وقتی قرار باشد از چاه عمیقی به اسم سربازی به چاله کم‌عمق‌تری به نام دانشگاه بپریم و حداقل کمتر وقت‌مان را تلف کنیم. با این استدلال از تصمیمی که گرفتم ناراحت نیستم (ناراحت را به معنای متاسف و غمگین نبودن می‌گویم. نه معنای تحت‌اللفطی آن. که اتفاقاً خیلی زیاد هم ناراحت هستم و نمی‌دانم کی از آن خلاصی یافته و راحت خواهم شد).

..........................
اشاره
: متاسفانه، امتحانات پایانترم و برخی درگیری‌های دیگر، مجال نوشتن در اینجا را ، طی یک هفته گذشته، به من نداد. در واقع، من نتوانستم درست آنها را مدیریت کنم. امیدوارم دوباره سعی کنم هر روز بنویسم. نوشتنی که در اینجا برایم به معنای آزادانه فکر کردن است و به این خاطر، خودم که خیلی لذت می‌برم!

چهارشنبه, ۱۵ دی ۹۵ ۱ نظر

    امشب یاد مادر عزیزم افتادم. و یاد صدا بلند کردن‌های دوران کودکی و نوجوانی خودم بر سر ایشان. هرچند الان، هم من می‌دانم و هم ایشان می‌دانند، که آنها از سر نادانی و بچگی بود. با این حال، امشب، خواندن حکایت زیر از کتاب گلستان سعدی و به یادآوردن آن معدود اتفاقات هم، کمی آزرده‌خاطرم کرده است. خوشحالم که امروز، از نعمت وجود ایشان بهره‌مندم و همچنان فرصت جبران دارم. 

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل‌آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی.

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش ...... چو دیدش پلنگ‌افکن و پیلتن

گر از عهد خردیت یاد آمدی .................. که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا ................ که تو شیر مردی و من پیر زن

گلستان سعدی (حکایت‌ها)

پنجشنبه, ۹ دی ۹۵ ۱ نظر

   امروز پس از دو ماه کلنجار رفتن و دودوتا چهارتا کردن با خودم، تصمیم گرفتم از جایی که حدود یک سال و نیم در آن مشغول به فعالیت بودم استعفا دهم.

شرکت متوسطی بود. دولتی بود.

چندین دلیل ریز و درشت منجر به چنین تصمیمی شد. دلایل کوچکی و کم اهمیتی (لااقل برای من و در این سن) نظیر پرداخت نامنظم حقوق، محیط نسبتاً نامناسب شغلی، سخت بودن اشتغال همراه با تحصیل ارشد و ... در آن دخیل بود. اما دو دلیل دیگر داشت که اگرچه کمی شخصی‌تر است، ولی برای من بسیار مهم است.

اول، تلاش برای هماهنگ‌تر شدن حرف و عمل‌ام بود: همیشه وقتی بحث خصوصی و دولتی می‌شد، از دولتی بد می‌گفتم. می‌گفتم شیر مفت نفت را در سازمان های دولتی باز کرده‌اند و انتظار معجزه دارند. امّا در مورد خودم می‌گفتم، من آنجا به شیوه دیگری کار می‌کنم و نمی‌خواستم قبول کنم کم کم دارم به غالب کارمندهای دولتی تبدیل می‌شوم. حالا فکر می‌کنم قطعاً در سازمان دولتی دیگری مشغول به کار نخواهم شد، همین تجربه حداقل به بهبود تحلیل ام در مقایسه سازمان های دولتی با خصوصی کمک خواهد کرد و احتمالاً به قول معروف یکطرفه به سمت قاضی نخواهم رفت.

دوم، جلوگیری از کالیبره شدن اشتباه بود: این اواخر خیلی ترسیده بودم! داشتم تبدیل می‌شدم به یکی از آن افرادی که همیشه با طعنه و به بدی ازشان یاد می‌کردم. افرادی که در طول 8 ساعت اداری فقط چند مرتبه با انگشت اشاره‌شان کار می‌کنند. صبح می‌آیند انگشت حضور میزنند. در طول روز انگشت مبارک را برای تمییز کردن اندام‌های متصل به صورت، استفاده می‌کنند. در پایان روز هم، انگشت خروج می‌زنند. تا فردا. داستان تقریباً تکرار می‌شود.

الان حقیقتاً احساس آزادی می‌کنم. داشتم در آن محیط خفه می‌شدم. بعضی تصمیم‌ها چه شیرین است.

چهارشنبه, ۸ دی ۹۵ ۲ نظر

   چند روز پیش وقتی داشتم کتاب "هفت عادت مردمان موثر(1) نوشته آقای "کاوی(2) را مرور می‌کردم، جمله زیر، به شدت مرا به فکر فرو برد:

به نظرم جدای از مصداق‌هایی نظیر وضع کشور و سایر بحث‌های کلان اینچنینی - که در سطح دانش و فهم من نمی‌باشد - می‌توان به این جمله به عنوان یکی از استراتژی های فردی در زندگی نیز نگاه کرد.

قبلاً به دلیل علاقه زیادی که به کارآفرینی داشتم، هر وقت که به تشکیل تیم فکر می‌کردم، تصورم بر این بود که همه چیز را باید خودم  به تنهایی یاد بگیرم و اگر دیگر خیلی واجب شد با فرد دیگری شریک شوم. شاید چون فکر می‌کردم با هرچه کوچکتر کردن تیم ریسک‌هایی نظیر "لو رفتن ایده" (!) کاهش خواهد یافت و از طرفی سودی که هر فرد ازآن خود خواهد کرد، افزایش می‌یابد. 

امّا حالا اسیفن کاوی می‌گوید:

وابستگی متقابل، به مراتب ارزشمند‌تر از استقلال است.

می‌دانم می‌توان مثال هایی را یافت که بگوییم همیشه اینگونه نیست. قبول. ولی حرفم این است که می‌توان به این جمله به عنوان یک استراتژی قابل دفاع در مقابل استراتژی های دیگر، به خصوص در زمان شراکت، نگاه کرد.

الان دارم فکر می‌کنم، در کنار استراتژی های استقلال و وابستگی متقابل، آیا استراتژی وابستگی را همیشه باید مردود دانست؟ یا در مواقعی بهتر است این گزینه را انتخاب کنیم؟ فعلاً که نتوانستم مثال یا مصداقی برای آن بیابم.

......................

(1) The 7 Habits of Highly Effective People

(2) Stephen Covey

چهارشنبه, ۸ دی ۹۵ ۲ نظر

   اعتراف می‌کنم سال‌های سال پس از شنیدن سوال، به سرعت دنبال پاسخ می‌گشتم (هرچند، کمی هم، فهم و شعور داشتم و جواب را خیلی هم سریع نمی‌گفتم و اصطلاحاً کمی آن را مزمزه می‌کردم) ولی با این حال پیش خودم اینگونه می‌پنداشتم که هرچه سریع‌تر پاسخ دهم و البته با جمله‌بندی به نسبه زیبا، یعنی باهوش‌ترم (!). فکر می‌کنم در دوران کودکی و نوجوانی محیط ام به شدت مرا به سنجیدن اغلب چیزها برحسب هوش سوق می‌داد.

حدوداً یک سال پیش بود که برای مصاحبه به شرکت معتبری دعوت شدم. 
از نخستین سوالات فرد مصاحبه‌گر این بود که: "10 سال آینده خودت را در چه جایی و موقعیت شغلی تصور می‌کنی؟"
تقریباً بدون درنگی گفتم: احتمالاً مدیر داخلی فلان شرکت خارجی که در ایران نمایندگی دارد. البته بعدش برای اینکه از دلش درآورده باشم، به شوخی توضیح دادم که به مدیرعاملی اینجا هم می‌توان فکر کرد!

امّا امروز فکر می‌کنم به آن سوال و البته صدها سوال مشابه دیگر، پاسخ درستی ندادم. چرا؟ 
چون کمی پیش خودم فکر نکردم که ممکن است سوال غلط یا نامناسب باشد. طبیعتاً هر جوابی به سوال غلط، غلط است. حالا هرچقدر هم جمله‌بندی قشنگ باشد و به انواع واژه‌های روز مجهز باشد. 

آخر کمی فکر نکردم در این دنیا که هر روز و هر هفته و هر ماه، شغلی و شرکتی نابود و زاییده می‌شوند، چطور می‌توانم موقعیت شغلی ده سال آینده‌ام را تصور کنم.

با این حال در گوشه ذهنم هم به این نکته توجه دارم که فهمیدن سوال درست، در برخی مواقع سخت‌تر از فهمیدن پاسخ درست به سوالی صحیح است.

شاید امروز اگر در آن جلسه مصاحبه حاضر می‌شدم، می‌گفتم: سوال غلط است. سوال بعدی لطفاً!

يكشنبه, ۵ دی ۹۵ ۱ نظر

   به منظور شروع تمرین سخت عدم همراهی با مردم (یا جوگیر نشدن یا هر چیز دیگری در همین مایه‌ها) ترجیح دادم حالا و پس از گذشت چند روز از [تنها] شبی که خاص حافظ‌خوانی اغلب ایرانیان است (!) شعری را که در آن شب خواندم، اینجا قرار دهم. البته که می‌توانستم امروز هم این کار را نکنم ولی خب دلم نیامد این غزل زیبای حافظ را در اینجا نداشته باشم.
کیفیت پایین عکس‌ها را که با دوربین گوشی ارزان‌قیمت‌ام گرفته شده است، ببخشید.

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت .............. جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک ...................... باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی ......................... دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی ................... صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب .............. بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار ................ بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد .................... منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار ................ تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل ............... در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست ...... فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

غزل 91 - دیوان حافظ

جمعه, ۳ دی ۹۵ ۱ نظر

   هفته گذشته فرصتی دست داد تا به مازندران و شهرستان قائمشهر (محل تولّدم) سری بزنم و با خانواده و دوستان، دیداری تازه کنم.

در همان روزها، دوست کتابخوان‌ام را دیدم. او قبلاً - در دوران نوجوانی - خیلی هم می‌نوشت و در چند مجله معتبر، نظیر چلچراغ و سروش هم مطلب چاپ کرده بود. امّا حالا پس از 6 سال تصمیم گرفته مجدداً در کنکور تجربی شرکت کند تا به قول خودش این بار پزشکی قبول شود و اگر آن نشد، دندانپزشکی.
جمعه، وقتی مرا به خانه شان دعوت کرد و به اتاق او رفتم، در کمال تعجب دیدم خبری از آن همه کتاب‌های غیر درسی که معمولاً در قفسه جلوی تخت اش قرار داشت نبود. علّت را از او جویا شدم.
حرف جالبی زد. گفت الان که می‌بینی، دارم برای کنکور می‌خوانم و از طرفی اندک وقت آزادم هم را در تلگرام  و ... می‌گذرانم.
آن کتاب‌ها را جمع کردم و در زیر تخت‌ام قرار دادم تا به خاطر داشته باشم، این روزها به آدمی تبدیل شده ام که وقتش را صرف تلگرام و اینستاگرام می‌کند و دیگر توهم کتابخوانی و روشنفکری نداشته باشم. شاید اینگونه به خودم بیایم و دوباره عادت کتابخوانی و نوشتن را از سر بگیرم.

....................

اشاره: گفتم حرف معلم عزیزم را هم اینجا قرار دهم تا اول از همه تلنگری به خودم باشد.
که سخت‌تر از دوستم گرفتار چنین توهمی بودم و هستم.


منبع عکس نوشته: پیام اختصاصی متمم

پنجشنبه, ۲ دی ۹۵ ۲ نظر

عکس از Jefri Tarigan از خبرگزاری AP

عکاس: Jefri Tarigan از خبرگزاری Associated Press

این حیوان همانطور که احتمالاً می دانید، مورچه‌خوار یا Pangolin هست. پستانداری که متاسفانه خطر انقراض به شدت آن را تهدید می‌کند (هم‌اکنون بیشتر گونه‌های این حیوان در جنوب شرق آسیا و جنوب آفریقا زندگی می کنند).

شاید خیلی‌ها با دیدن این عکس یاد کارتون مورچه و مورچه‌خوار هم افتاده باشند. عکس آن را هم اینجا می‌گذارم تا با مرور آن یاد دوران زیبا و پاک کودکی زنده بماند.

...........................

توضیح: برای دیدن عکس‌ها در ابعاد بزرگتر، می‌توانید بر روی عنوان نوشته کلیک کنید.

چهارشنبه, ۱ دی ۹۵ ۱ نظر

   از بازی‌های کامپیوتری مدت هاست فاصله گرفتم و به جز بازی های سبکی که با نصب ویندوز، روی سیستم ام نصب شده‌اند، بازی دیگری ندارم. که همان ها را هم اغلب اوقات به سراغشان نمی روم. 

وقتی اینترنت به هر دلیلی قطع می شود، من بازی زیر را از مرورگر کروم در این مواقع استفاده می‌کنم، تا درد انتظار کمتر شود. 

هشدار: چنانچه اینترنت وسط بازی وصل شه، رکوردتون ثبت نمیشه (و اگه خوب پیش رفته باشین، خوشحالی اتصال مجدد به اینترنت به هیچ طریقی نمی تواند درد آن ثبت نشدن را جبران کند!).

.................................

لینک مرتبط: خواندن دیدگاه های دوستان متممی خوبم در زیر بحث "دن اریلی عزیز! چرا دیگران منتظر جای پارک نمی‌مانند؟" به نظرم در این ارتباط می تواند مفید باشد.

سه شنبه, ۳۰ آذر ۹۵ ۰ نظر

   هنگام کتاب خواندن یک عادتی دارم (خوب یا بدش را نمی دانم) که پس از خواندن چند بخش یا فصل از یک کتاب بر می گردم و مقدمه یا پیش‌درآمد آن را مجدداً می‌خوانم تا سوال و بهانه ای که باعث شد این کتاب را بخرم و بخوانم را فراموش نکنم. علاوه بر آن ببینم تا به حال به پاسخی رسیده ام یا در کجای مسیر یافتن پاسخ ام هستم. 

امروز که به فصل های پایانی کتاب "ما چگونه، ما شدیم؟" (نوشته صادق زیباکلام) رسیدم، ترک عادت نکردم و دوباره به قسمت های ابتدایی کتاب با عنوان "آیا ایران کشوری عقب‌مانده است؟" مراجعه کردم.

آقای زیباکلام توضیح می دهند حدود 200 سال پیش عباس میرزا (فرمانده کل قوای ایران در آن زمان ) خسته و درمانده از شکست ها و ناکامی‌های پیاپی، در ملاقات با ژوبر فرانسوی، در عوض دادن فهرست اقلام موردنیاز قشونش پیرامون توپ، خمپاره، تفنگ و باروت، به او می‌گوید:

مردم به کارهای من افتخار می کنند، ولی چون من، از ضعیفی من بی خبرند. چه کرده ام که قدر و قیمت جنگجویان مغرب‌زمین را داشته باشم؟ یا چه شهری را تسخیر کرده ام و چه انتقامی توانسته ام از تاراج ایالت خود بکشم؟... از شهرت و فتوحات قشون فرانسه دانستم که رشادت قشون روسیه در برابر آنان هیچ است، مع‌الوصف تمام قوای مرا یک مشت اروپایی سرگرم داشته، مانع پیشرفت کار من می شوند... نمی‌دانم این قدرتی که شما اروپایی‌ها را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن تمام قوای عقلیه متبحرید و حال آن‌که ما در جهل و شغب غوطه‌ور و به‌ندرت آتیه را در نظر می گیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما می‌تابد تاثیرات مفیدش در سر ما کمتر از سر شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری می‌دهد؟ گمان نمی‌کنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟

البته این نقل قول در کتاب "نخستین رویارویی‌ها" (نوشته عبدالهادی حائری) آمده است.
به گفته آقای زیباکلام، کتاب "ما چگونه، ما شدیم؟" در پی پاسخ به این سوال تاریخی بر خواهد آمد.

دوشنبه, ۲۹ آذر ۹۵ ۱ نظر

چند سالی از دوران کودکی ام در خانه ای گذشت که پر بود از موش های چست و چابک (!).
البته اونقدرها هم زیاد نبود. ولی خب فکر می کنم یافتن یک یا دو موش در ماه هم برای یک خانه مسکونی زیاد محسوب می شود. به عبارتی تواتر رفت و آمدشان به منزل ما زیاد بود.

به طور معمول، وظیفه به دام انداختن موش ها به عهده من، مادرم و خواهرم بود. خواهرم البته از بار این مسئولیت شانه خالی کرده و ترس را بهانه می کرد! پدرم هم گهگاهی کمک می کرد.
اغلب اوقات تا هفته پایانی ماه، که مادر سری به پارچه های خریده شده در طول ماه نمی زد، خطر و وجود موش ها را حس نمی کردیم. ولی وقتی ایشان با ناراحتی پارچه های سوراخ شده را به ما نشان می دادند، می‌فهمیدیم که باید دست به کار شویم.
البته که برای گرفتار کردن موش ها ابزار خاصی نداشتیم. دو عدد جارو و یک پارچه ضخیم برای انجام عملیات اخفاء و امحاء موش ها کافی به نظر می رسید.

حس خوبی داشت وقتی موش ها را جمع می کردیم و در فاصله دور از خانه رهایشان می کردیم. البته مرده شان را (متاسفانه آن موقع مثل امروز چندان حمایت از حقوق حیوانات همه گیر نشده بود). بعضی اوقات هم با تله موش آنها را به دام می انداختیم (که این گزینه، به شدت مورد علاقه من هم بود). آپشن مرگ موش هم معمولاً خیلی کمتر مطرح بود (یادم هم نیست چرا از چنین گزینه مناسبی کم استفاده می کردیم!).

گذشت و گذشت و به امروز رسیدم.

از اول سال تا به امروز، نوتیفیکیشن اس ام اس هایم را قطع کرده ام (به عنوان آخرین اپلیکیشن از میان انواع اپ های مزاحم). با این حال معمولاً آخر هر شب یا دو شب نگاهی به باکس اس ام اس می اندازم تا احیاناً پیام مهمی را از دست نداده باشم.

این ها را گفتم که بگم: وقتی با انبوه اس ام اس های تبلیغاتی روبرو می شوم و از این خوشحالم که هیچکدام نتوانستند در طول روز حواسم را پرت خودشان کنند و بعدش همه را انتخاب کرده و به یکباره حذف می کنم، دقیقاً همان حس رضایت و لذتی را تجربه می کنم که دوران کودکی به هنگام نظاره موش های به دام افتاده در تله موش و سپس پرت کردنشان به آغوش طبیعت تجربه می کردم.

يكشنبه, ۲۸ آذر ۹۵ ۲ نظر

به نظرم می توانیم انبوه ای از فرصت های یادگیری را به راحتی از دست دهیم به این شیوه که؛ فکر کنیم چون قبلاً چیزی را دیده ایم یا شنیده ایم پس الان می‌دانیم دقیقاً چیست. یا اگر نمی دانیم دقیقاً چیست لااقل فکر می کنیم به جای تعمیق در آن بهتر است انرژی و وقت خود را به چیز تازه و جدیدتر اختصاص دهیم. شاید یک جور حرص دانستن بیشتر زدن به جای شوق یادگیری بیشتر.

مثال های زیادی در ذهن دارم که در زیر سعی کردم چند نمونه از آن را یادداشت کنم:

  • خبر کوتاهی چند خطی را قبلاً در شبکه اجتماعی دیده ام و حالا که در سایتی یا روزنامه ای در مورد آن مقاله چند هزار کلمه ای می بینم، پیش خودم می گویم این را که قبلا دیده ام، پس بروم در صفحات بعدی ببینم دیگر چه خبر است.
  • فیلمی را قبلاً دیدم و حالا وقتی دوستم که یک فیلم باز حرفه ای است و پیشنهاد دیدن فیلمی را می دهد، گزینه ای را انتخاب می کنم که تا به حال ندیده ام. حال آنکه شنیدن تحلیل او و دیدن فیلم در کنارش می توانست نه تنها عمق نگاه ام را نسبت به فیلم موردنظر و موضوع آن بیشتر کند بلکه شاید اصلاً متوجه می شدم فیلم را درست نفهمیده بودم.
  • مطلبی را قبلاً خوانده بودم و حالا که استادی می خواهد آن را بیان کند پیش خودم می گویم این استاد خیلی از دانشجویان خود عقب است و به زودی باید به فکر بازنشستگی خود باشد یا به فکر بازنشستگی او باشند و خودم را با کار دیگری مشغول کنم و اندک توجهی به او و حرف هایش نداشته باشم. چه آنکه ممکن بود همان مطلب را شاید از زبان و به روایت او می شنیدم، موجب می شد بفهمم قبلاً آن را دقیق نفهمیده بودم یا با مثالی که شاید از او می شنیدم آن مبحث برای همیشه در ذهنم جای می گرفت.
  • ...

این لیست می تواند خیلی طولانی تر شود ولی فکر می کنم به جنبه دیگری از ماجرا هم می توان فکر کرد و آن اینکه: چه فرصت هایی در جمع های دوستانه ای که در آن شرکت می کنم بوده که از آن استفاده نکردم در حالی که می‌توانستم با طرح مبحثی که فکر می کردم می دانم به جای موضوعی که فکر می کردم نمی دانم، باعث تعمیق و تصحیح دانسته های قبلی ام شوم؟

جمعه, ۲۶ آذر ۹۵ ۰ نظر

داشتم فکر می کردم چقدر برای ام پیش آمده که چون در جای اشتباهی بودم سوالی پرسیدم که یا اشتباه بوده یا اگر اشتباه نبوده، لااقل سوال مربوط به من نبوده است و به نظرم بازهم به معنای سوال اشتباه است.

بگذارید حرف ام را با مثالی بیان کنم که واقعی است و همان هم بهانه ای شد برای نوشتن این چند سطر.

پیاده رو را دیدم که بسیار تنگ است و به سختی عرض دو نفر آدم را پوشش می داد. برای همین ترجیح دادم از کناره خیابان عبور کنم و صد متر جلوتر که پیاده رو عریض تر می شود مجدداً برگردم و مسیرم را ادامه دهم. در همین حین موتور سیکلتی به سرعت و برخلاف جهت خیابان (که اتفاقاً یکطرفه هم بود) بهم نزدیک شد و کم مانده بود به من برخورد کند.
هر دو از هم شاکی شدیم.
من از او به خاطر اینکه چرا ورود ممنوع آمده و از حاشیه ای ترین مسیر ممکن خیابان عبور می کند و مهم تر اینکه چرا با چنین سرعتی. و او هم از این گلایه مند بود که چرا از خیابان عبور میکنی، مگر پیاده‌رو را برای شما نساخته اند (البته فکر کنم خودش هم می دانست که امروز اگر کسی تا به حال به شهر تهران نیامده باشد و به پیاده روهای نواحی مرکزی این شهر نگاهی بیندازد، احتمالاً تصورش این خواهد بود که آنجا ابتدا محل عبور موتور سوارها بوده است و مردم به زور می خواهند "موتور روها" را به نفع خود غصب کنند).

خلاصه اینکه، فکر کردم اگر از پیاده رو، با تمام سختی های آن عبور می کردم، امروز به جای پرسیدن این سوال که: "چرا راهنمایی و رانندگی با کسانی که عبور ممنوع می آیند و خطرات اینچنینی را پدید می آورند، برخورد نمی کند؟" (که سوال نامربوط برای امروز من بود و احتمالاً به خاطر همین بی ربطی یا کم ربطی، به تلاشی برای حل و یا پیگیری آن هم منجر نمی شد)،
سوال دیگری می پرسیدم که مربوط است: "چرا شهرداری فکری به حال این پیاده رو های تنگ و آسایش افراد پیاده نمی کند؟" (و چون من همه روز با آن درگیرم، پس سوال کاملاً مربوط به من است و طبیعتاً برای فکر کردن به راه حل ها و حل آن با قدرت و جدیت بیشتری اقدام می کردم)
.

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۹۵ ۰ نظر

نمی دانم شما هم تجربه دریافت کتاب های غیر درسیِ مفت و به مناسبت های الکی را داشته اید یا نه. اما من به دفعات - خصوصاً در دوران دانشجویی - از این کتاب ها دریافت کرده‌ام. بر اساس گفته قدیمی که هر ساعت خراب هم در ساعات شبانه روز حداقل دوبار زمان درست را نشان می دهد، اینجا هم قضیه چندان متفاوت نیست و من هم تا به حال دو کتاب خوب دریافت کرده ام. یکی کتاب نشت نشا (اثر رضا امیرخانی) و دیگری کتابِ شعرِ آن‌ها (نوشته فاضل نظری).

کتاب "آن‌ها"، اینگونه آغاز می شود:

در روزگار شما آن‌هایی است.

خود را با آنها همراه کنید.

آن‌هایی که چون ابر می‌گذرند.

اگرچه من خیلی شعر شاعران امروزی را نخوانده ام و طبیعتاً نظری هم نمی توانم و ندارم که بیان کنم ولی اشعار فاضل نظری بسیار برایم دوست داشتنی است. یکی از اشعاری که در همین کتاب آن‌ها آمده است و خیلی دوست اش دارم شعری است با عنوان: گاهی فقط سکوت

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست

جای گلایه نیست! که این رسم دلبری‌ست

هرکس گذشت از نظرت، در دلت نشست

تنها گناه آینه‌ها زودباوری است

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

سهم برابر همگان، نابرابری‌ست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است

ای آفتاب، هرچه کنی ذرّه پروری‌ست!

ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبکسری‌ست

قسمتی که هایلات کرده ام به نظرم زیباترین قسمت این شعر است. نمی دانم چه باعث می‌شود که فرد عاشق عیب معشوق را اینگونه تعبیر کند. حتی نمی دانم خوب است یا بد. دیرباوری است یا نه. حماقت است یا چیز دیگر. نمی دانم.

لازم می دانم توضیح دهم که من اصولاً در شعرخوانی و شعرفهمی کمی لنگ می‌زنم و لذا این نظرات و کلاً هر نظری و سلیقه‌ای که در مورد شعری بیان می کنم را تنها به عنوان نظرات کوچه‌بازاری حساب کنید.

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۹۵ ۰ نظر

چند روز پیش که مطلبی را در وبلاگ پیمان حقیقت طلب عزیز (سپهرداد) خواندم، فرصت مناسبی پدید آمد تا در مورد این موضوع فکر کنم که: "در چه کارهایی خوب نیستم ولی آنقدر میل و انگیزه و علاقه دارم تا بتوانم با تدوام، آنها را بهبود ببخشم؟"

حقیقتش، تا دیروز، نوشتن جزو آن کارها نبود. یعنی بود ولی من به آن فکر نکرده بودم (احتمالاً به دلیل تصوری که از نوشتن یک مبتدی در هفته ها و ماه ها و سال های ابتدایی داشتم). تا اینکه روز گذشته، محمدرضا شعبانعلی از تجربیات‌شان در وبلاگ نویسی خطاب به زینب دستاویز گرامی (و صد البته برای بقیه دوستانی که به وبلاگ نویسی و نوشتن علاقه دارند) بیشتر گفتند و ده پیشنهاد مطرح کردند. پیشنهاداتی که در نوشته محمدرضا شعبانعلی، به نظرم خیلی مهم آمد (و ممکن برای این روزهای من)، دو پیشنهاد اول ایشان بود: 

پیشنهاد اول: هر روز بنویس.

زینب. شاید بعدها، تصمیم بگیری هفته‌ای یک بار یا دو بار یا حتی شاید ماهی دو یا سه مطلب بنویسی. اما برای شروع، ترجیحاً تلاش کن هر روز بنویسی.

مهم نیست چقدر می‌نویسی. یک سطر. یک پاراگراف. یا چند صفحه. اما بنویس.

البته اگر بخواهم اصول هدف‌گذاری و بحث نظم شخصی را مد نظر قرار دهم، باید هدفی بگذاریم که هرگز نقض نشود و قطعاً ممکن است بعضی شب‌ها نتوانی بنویسی. پس شاید پیشنهاد عملی‌تر این باشد: در هفته، بیشتر از یک یا دو روز، به خودت مرخصی نده و از این مرخصی هم استفاده نکن، مگر اینکه مجبور شوی. همیشه آنها را برای شرایط اضطرار نگه دار.

این پیوسته نوشتن، باعث می‌شود که نوشتن به عادت تو تبدیل شود. شاید امروز، وقتی خسته‌ای یا ذهنت مشغول است، نتوانی چیزی بنویسی. اما وقتی نوشتن به عادت تو تبدیل شد، مشکل دیگری پیدا خواهی کرد که البته مشکل بهتری است: خسته‌ای و ذهنت مشغول است. اما نمی‌توانی ننویسی و به نظرم، این نعمتی است که اگر در زندگی نصیب کسی شود، ناسپاسی است اگر چیز بیشتری طلب کند. چون «کلمه» مهم‌ترین دستاورد نژاد انسان است و نوشتن، فاخرترین کاربرد آن.

و

پیشنهاد دوم: اگر از جایی چیزی نقل می‌کنی، حتماً حتماً حتماً از خودت چیزی به آن اضافه کن. حتی اگر در حد یک جمله

(راجع به نقل منبع نمی‌گویم، چون تو و متممی‌ها به اندازه‌ی کافی این اصول را می‌دانید و می‌شناسید).

نگذار ذهنت و زبانت، به تکرار طوطی‌وار خوانده‌ها و شنیده‌ها عادت کند. وقتی شعری زیبا می‌بینی و نقل می‌کنی، یا جمله‌ای یا پاراگرافی یا هر چیزی از نویسنده یا متفکری را برای مخاطبانت می‌گویی، فکر کن که چه حرفی می‌توانی اضافه کنی؟

شاید چند سطری در مورد گوینده‌اش بنویسی. شاید در یک یا چند جمله، دیدگاه خودت را در مورد آن بنویسی. شاید توضیح بدهی که چرا برای تو، جذاب بوده است. چون قطعاً می‌دانیم که آنچه امروز در تو شوری برمی‌انگیزد، ممکن است در من، هیچ حسی ایجاد نکند. چنانکه دیگر روز، شاید در تو هم هیجانی ایجاد نکند. پس مهم است که اول خودت و دوم مخاطبت، بدانید که چرا این حرف یا جمله یا پاراگراف، نقل شده است.

خلاصه، دو نوشته پیمان و معلم عزیزم باعث شد، تصمیم بگیرم برخلاف رویه قبلی - که می خواستم تا حد امکان کوتاه ننویسم و ترجیحاً نوشته های غالب نقل قولی نداشته باشم - تا حد ممکن هر روز بنویسم، چه کوتاه و چه به کمک نقل مطالب از منابع مختلف، تا این نوشتن‌ها به عادت ام تبدیل شده و روزی و روزگاری، به "دردِ ننوشتن" مبتلا شوم.

سه شنبه, ۲۳ آذر ۹۵ ۱ نظر

مدت کوتاهی می‌شود که به هوش مصنوعی و به طور خاص‌تر یادگیری ماشین علاقمند شده‌ام.

 داستان علاقه‌ام بر‌می‌گردد به شاید 2 یا 3 ماه پیش که داشتم در سایت وب‌مایندست گشتی می‌زدم که به نام آقای ری کورزویل برخوردم. بعد از آن کمی جستجو کردم و از پیش بینی‌‌های او از آینده تکنولوژی  و مباحث مربوط به سینگیولارتی (یا تکینگی) بیشتر خواندم. چیزی که در پیش‌بینی‌های او بیش از هرچیز مشهود و مورد تاکید می‌باشد، نقش انکارناپذیر هوش مصنوعی در آینده بشر است. مقوله‌ای که به عقیده او باعث می‌شود انسان را در مورد تعریف، جایگاه و هویت خود، دچار دگرگونی اساسی کند و احتمالاً سینگولارتی یا دگردیسی رخ دهد.

خلاصه در ادامه ماجرا، به یکی از تکست بوک‌های معروف هوش مصنوعی (AIMA)  برخوردم. تلاش برای دیدن کتاب مرا به سایت آن هدایت کرد و در نهایت هم به سایت یکی از نویسندگان کتاب به نام آقای پیتر نورویگ (که از مدیران ارشد بخش تحقیقات گوگل  هم می‌باشند) رسیدم.

کمی بر روی لینک‌های سایت ایشان - که خیلی ساده طراحی شده - کلیک کردم و سرانجام آخرین کلیک به قانون نورویگ ختم شد.

آقای نورویگ توضیح می دهند که وقتی در جولای سال 1999 مقاله ای در یکی از روزنامه ها منتشر شد که بیان می کرد درصد نفوذ کامپیوترهای خانگی مجدداً دوبرابر شده است و از مرز 50% گذشته است و در همین حین که مردم با هیجان از گسترش اجتناب ناپذیر تکنولوژی صحبت می کردند من نیمه خالی لیوان را نگاه کردم  و قانون نورویگ را مطرح کردم:

" هر تکنولوژی ای که از مرز 50% نفوذ بگذرد، دیگر هرگز این درصد نفوذ دوبرابر نخواهد شد (حتی با گذشت هر تعداد ماه که قابل تصور باشد). "

بعدش هم ایشان توضیحاتی را در ادامه می دهند که بر واژه درصد تاکید دارند.

در انتها هم نکته ای دیگری را بیان می کنند (که به خوبی می شود کنایه طنازانه او را دریافت): " دفعه بعد که از دوبرابر شدن نفوذ تکنولوژی شنیدید یادتان باشد اولین بار این قانون را در سایت من خواندید."


کمی با خودم فکر کردم کسی در چنین سطح و جایگاهی وقتی شوخی هم می خواهد بکند سعی می کند آموزنده باشد و مهمتر از آن مخاطبان خود را به فکر کردن وا دارد. نمی گویم هیچیک از معلمان و افراد بزرگی که تا به حال در زندگی ام با آنها آشنا شده ام چنین ویژگی نداشته اند ولی با اطمینان می گویم اغلب آنها اینگونه نبوده اند. اصلاً فکر می کنم یکی از شاخص هایی که می توانیم برای سنجش علاقه یک فرد به حوزه ای که در آن مشغول به فعالیت است مورد استفاده قرار دهیم این است که ببینیم آیا می شود حتی از بین شوخی هایش هم چیزی را پیدا کرد که به فعالیت حرفه ای اش مرتبط باشد.

جمعه, ۱۹ آذر ۹۵ ۰ نظر

   سال 1389 برای من پر بود از خاطره‌های تلخ و شیرین.

یک سالی بود که داشتم برای کنکور می‌خواندم.

بالاخره اوایل شهریور نتایج آمد: مهندسی صنایع دانشگاه شریف

صنایع را خیلی دوست نداشتم. مکانیک تهران را بالاتر زده بودم ولی نیاوردم.

 سال تحصیلی ورودی های 89، اواخر شهریورماه، پس از برگشتن ما از اردوی مشهد، آغاز شد.

جوّ دانشگاه برای‌ام تازگی داشت. خیلی راحت نبودم (شاید نیمی از کلاس های ترم اول را به همین خاطر اصلاً نرفتم).

 سال بالایی‌ها می‌گفتند کمی جوّ سیاسی دانشگاه هم به خاطر اتفاقات سال گذشته ملتهب است. ولی چون در باغ سیاست نبودم، متوجّه حرف‌هایشان نمی‌شدم.

کم کم میانترم ها و کوییزها شروع می‌شد و من هم با همان نسبت فعالیت های ورزشی‌ام را افزایش می‌دادم. آن زمان‌ها یکی از راه‌حل‌هایی که برای غلبه بر استرس استفاده می‌کردم ورزش کردن افراطی بود (!).

خوب یادم است که در همان روزها، رفته بودم برای صبحانه از بوفه خوابگاه چیزی بخرم که عنوان عجیب نشریه‌ای کنار دست فروشنده (که آقا صالحیان صداشون می‌کردیم)، نظرم را به خودش جلب کرد:

 

 

 نیش شتر - نشریه طنز شریف

 

200 تومان دادم و نشریه را برداشتم. خیلی طولانی نبود. حدود 10 یا 12 صفحه. آن روز خیلی خندیدم. البته چندتایی از کنایه‌های طنزآمیزش را هم اصطلاحاً نگرفتم.

اولین شماره این نشریه سال 87 منتشر شد و آخرینش هم سال 89 (کلاً در 14 شماره). چقدر حس خوبی داشتم از خواندنش. دفعات بعد همیشه که به دانشگاه می‌رفتم به صندلی های جلوی سلف مرکزی چشم می‌دوختم تا از بین انبوه نشریات مستقل دانشگاه (!) آن نیش شترم را پیدا کنم و داغ داغ بخوانمش.

همه این خوشی‌ها و شادی‌ها و لحظات خوب را کسی ساخت که در انتهای نشریه خود را اینگونه معرفی می‌کرد:
"صاحب امتیاز، مدیر مسوول، سردبیر، صفحه آرا، تایپیست، سِرایدار، راننده آبدارچی و پیک موتوری: علیرضا مختار (شیخ بَزول)"

با خواندن نشریه خیلی زود دستم آمد که خیلی عاشقانه این کار را جلو می‌برد. فکر می‌کنم عاشق این نشریه یا در واقع خنده‌هایی که بر لب دانشجویان می‌نشست بود.

علیرضا متولد شیراز است و سه مقطع کارشناسی، ارشد و دکترا را در مهندسی صنایع دانشگاه شریف در سال 89 به پایان برده است.

در اینترنت جستجو کردم ببینم الان علیرضا کجاست و چه کار می‌کند. دیدم برای خودش سایتی راه‌اندازی کرده است. کمی در سایت گشتی زدم و نهایتاً به قسمت "سفرها TRAVELS" رسیدماو به کلی شهرها و کشورها در نقاط مختلف دنیا سفر کرده است. چندتایی از سفرنامه هایش را خواندم. خیلی زیبا و ساده و صمیمی داستان سفرهایش را تعریف کرده است. عکس های زیبایی را هم به اشتراک گذاشته است. عکس ها و سفرهایی که امیدوارم من هم روزی بتوانم تجربه‌شان کنم.
البته ظاهراً علیرضا شعر هم می‌گفته است و مدت زیادی است این کار را متوقف کرده است.

 شناختی که از علیرضا مختار کسب کردم و درسی که از او گرفتم این است که: یا کاری را شروع نکن یا اگر شروع کردی آن کار را عاشقانه دوست بدار و برای موفقیت آن و رضایت خودت سخت تلاش کن. حالا چه نوشتن باشد یا سفر کردن یا هر چیز دیگر.

 

...............................

* پیشنهاد اول ام این است که حتما سری به سایت نشریه نیش شتر بزنید و شماره های مختلف نشریه را دانلود کنید و از خواندنشان لذت ببرید.

* پیشنهاد دوم هم دیدن سایت علیرضا مختار است. به خصوص قسمت سفرها.

البته سایت نشریه از قسمت های داخلی سایت علیرضا است و جدای از آن نیست.

 

يكشنبه, ۳۰ آبان ۹۵ ۲ نظر

   راستش را بخواهید (!) نوشته چهارمم قرار نبود این نوشته باشد و داشتم مطلب دیگری را آماده می‌کردم تا منتشر کنم. کمی که بیشتر دقت کردم، دیدم باز دارم از چیزی که صرفاً مطابق میل‌ام نیست می‌نالم.
باز که بیشتر فکر کردم، فهمیدم ته ذهنم (و در واقع مدل ذهنی‌ام) از راه‌انداختن این وبلاگ و پیش از نوشتن نوشته‌ها، این بوده که: "من چقدر می‌فهمم و دغدغه جامعه رو دارم و روشنفکرم و به غیر از من و اندک افراد دیگری در این کشور، کسی به فکر این مردم نیست." (نوشتن این عبارت – حداقل برای من- بسیار شرم‌آور است ولی بالاخره بوده و ته ذهنم رسوب کرده است. احتمالاً این مورد یکی از نظریه‌های مورد استفاده یا به تعبیر کریس آرگریس؛ Theories-in-use من است.) 

 

نمی‌دانم تنها این مدل ذهنی باعث شد روح نوشته‌های قبلی‌ام به این سمت و سویِ گلایه از جامعه و اطرافیان برود یا خیر.

به هر حال خواستم از همین تریبون اعلام کنم (و طبیعتاً خودم را خیلی بیشتر متعهد کنم) که: از امروز سعی می‌کنم از این موضع شاکی بودن فاصله بگیرم و هر روز به جنبه‌های مثبت و زیبایی‌های زندگی در این جامعه و در بین همین مردم، خیلی بیشتر از گذشته فکر کنم. چیزی که حدس می‌زنم به زودی حتی در اینجا و روزنوشته‌های بعدی هم بتوانم اثراتش را ببینم.

 

يكشنبه, ۲۳ آبان ۹۵ ۰ نظر

   اینکه ببینی راننده اتوبوس (که قانوناً تنها مجاز است در ایستگاه‌ها، مسافر سوار و پیاده کند) هر مسافری را که در مسیرش دست تکان می‌دهد، سوار کند و تو تنها بتوانی در ایستگاه‌ها و یا نهایتاً با کلی نق و نوق راننده، پشت چراغ قرمز یا ترافیک سنگین پیاده شوی، درد دارد. اما وقتی دیرت شده باشد و با میل و رضایت راننده بتوانی در غیر از ایستگاه‌ها پیاده شوی و با این حال در نقطه‌ای دورتر ولی مجاز پیاده شوی خیلی درد دارد. و چیزی از درونت تو را احمق خطاب قرار می‌دهد.

اینکه با دوستانت شب‌هنگام، در خیابان‌های خلوت شهر، مشغول پیاده‌روی باشی و مجبور به عبور از تقاطع‌ها. اما همراهانت با بی‌توجهی نسبت به قرمز بودن چراغ عابر از خیابان عبور می‌کنند (چون از نظرشان وقتی وسیله نقلیه‌ای از خیابان عبور نمی‌کند، ایستادن پشت چراغ قرمز ابداً عاقلانه نیست) و تو می‌ایستی و سپس با چند ده ثانیه اختلاف و در میانه تمسخرهایشان، مجدداً به جمع‌شان می‌پیوندی، خیلی درد دارد. (یا موقعیت مشابه را تصور کنید که تنها گزینه قانونی، عبور از پل عابری است که اتفاقاً برقی هم نیست و تو هم بسیار خسته‌ای) 

اینگونه موقعیت‌ها را در ماه‌های اخیر زیاد تجربه کرده‌ام. اما باز هم با کمال میل می‌خواهم تا جای ممکن در چنین موقعیت‌هایی قرار بگیرم و اصلاً حتی موقعیت‌های مشابه جدیدی نیز خلق کنم. درد بکشم و هزینه‌اش را هم بپردازم. چون فکر می‌کنم وقتی در آینده در موقعیتی قرار گرفتم که مثلاً "می‌توانم با برداشت مقداری پول از حساب شرکت و خرید جنس از بازار و فروش آن در مدت کوتاه، به سود خوبی برسم و سپس بدون اینکه کسی بفهمد (هرچند طبیعتاً همچنان احتمال اندکی وجود دارد که بفهمند)، پول را به حساب شرکت برگردانم"، راحت‌تر بتوانم بر آن وسوسه غلبه کنم.

 اگرچه ممکن است از نظر خیلی‌ها این موقعیت با نمونه‌های بالا تفاوتی فاحش داشته باشد و ناشی از ضعف تحلیلی من، با این حال باور دارم حتی اندک تفاوتی هم ندارند. در تمام اینگونه موقعیت‌ها، در برابر این سوال قرار گرفته‌ایم که "اگر در شرایطی می‌توانستیم بدون رعایت قانون، بی‌آنکه - با احتمال فرآوان - هزینه جدی برای آن پرداخت کنیم (یا با رعایتش برچسب‌هایی نظیر بی‌عرضه، قانونمند بی‌مغز و غیر منعطف و ... را تحمل کنیم)، آیا باز هم خود را ملزم به رعایت قانون می‌دانیم یا خیر؟"

خوبی این تمرین (موقعیت‌های اول و دوم) برای من این بوده که درد و عذاب و وسوسه موقعیت‌های مشابه آخری (اما نه در چنان ابعاد بزرگی. در ابعاد کوچکتری مثل استفاده شخصی از پرینتر و کاغذ شرکت)،  خیلی کمتر شده است و دستاورهایش را خیلی زود دارم می‌بینم.

................

 قرار: تصمیم گرفتم در انتهای این نوشته تمرین‌هایی که انجام دادم را هر چند وقت یک‌بار لیست کنم.

 تمرین 1- .... (به زودی!)

 تمرین 2- ....

.

.

 

 

چهارشنبه, ۵ آبان ۹۵ ۱ نظر

    تازه از یک پیاده‌روی کوتاه برگشته‌ایم و در راه برگشت به خانه دو عدد نان بربری نیز خریده‌ایم. هر دو نان بربری را من به دست می‌گیرم و به سمت خانه حرکت می‌کنیم. وقتی که می‌خواهم دنبال کلید بگردم، یکی از نان بربری‌ها روی موکت رها می‌شود (طبیعتاً نیروی جاذبه مسئول این اتفاق است) و قطعاً سهم من خواهد بود نه هم اتاقی محترم که از قانون "تماس دو جسم خشک در کمتر از 5 ثانیه" اطلاع ندارد (قانونی که از کودکی در من نهادینه شده است). سفره را پهن می‌کنیم. هم‌اتاقی‌ام کنارم می‌نشیند و مشغول غذا خوردن می‌شود. نان خود را از وسط دو نیم می‌کند و از پشت آنها را به هم می‌ساید تا سبوس آن برود و سپس مشغول خوردن شود.
از او می‌پرسم چرا این‌کار را می‌کنی و سبوسی که این‌قدر ارزش غذایی دارد و کلسترول خون را کاهش می‌دهد و چه و چه... را دور می‌اندازی؟
در حد چند ثانیه یا کمتر فکر می‌کند و سریع سوال‌ام را این‌گونه پاسخ می‌دهد: "نمی‌دونم. خب چون همه این کار را می‌کنند."


گفته می‌شود حدود 50 سال پیش آزمایشی به شرح زیر روی چندین میمون انجام شده است (هرچند هنوز هم در مورد اینکه آیا اساساً چنین آزمایشی انجام شده است یا خیر؟، با تردید صحبت می‌شود، با این‌حال به نظر می‌رسد با کمی نگاه به دور و بر خودمان و تامل در آن‌ها، چیزی از آموزنده بودن این داستان کم نخواهد شد):

" گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند که در داخل این قفس نردبانی قرار داشت و در بالای نردبان تعدادی موز.
هربار که میمونی سعی می‌کرد از نردبان بالا رود و موزها را بردارد، سایر میمون‌ها با آب بسیار سرد خیس (و به نوعی شکنجه) می‌شدند.
این اتفاق همین‌طور تکرار می‌شد. موزها بارها روی نردبان مجدداً قرار می‌گرفت و هربار میمونی به بالای آن می‌رفت و سایر میمون‌ها با آب سرد خیس می‌شدند.
بعد از مدتی هر میمونی که سعی می‌کرد به بالای نردبان برود، میمون‌های دیگر، بدون اینکه حتی قطره‌ای آب سرد بر سرشان ریخته، آن را گاز گرفته و به ترتیبی مانع بالا رفتن او می‌شدند.
این اتفاق هم چندین دفعه تکرار شد و حالا زمانی فرا رسید که هیچ میمونی جرات بالا رفتن از نردبان را هم نداشت. (تا اینجای آزمایش 5 میمون داریم که بدون کوچکترین دخالت و شکنجه بیرونی، جرات ندارند حتی موزها را لمس کنند. اما اینجا انتهای آزمایش نیست.)
در مرحله بعد دانشمندان تصمیم جالبی گرفتند. آنها یکی از این 5 میمون را از قفس بیرون کشیده و میمون جدیدی - که تا اینجای آزمایش را ندیده بود و حتی روح‌اش هم از انجام این آزمایش بی‌خبر بود - را جایگزین آن کردند. این میمون در اولین اقدام سعی کرد از نردبان بالا رود و موزها را ازآن خود کند. هنوز پایش را بر نردبان قرار نداده بود که به یکباره با حمله و گاز گرفتن سایر میمون‌ها روبرو شد. هر دفعه که این میمون مجدداً سعی می‌کرد از نردبان بالا رود باز با حمله 4 میمون دیگر (که از قدیمی‌ها بودند) روبرو می‌شد. نهایتاً این میمون دیگر هیچ‌گاه از نربان بالا نرفت حتی بدون اینکه بداند چرا این اجازه را ندارد!
آزمایش زمانی جالب‌تر شد که با همین شیوه بالا، 4 میمون قدیمی نیز با 4 میمون جدید جایگزین می‌شوند و به وضعیتی می‌رسیم که 5 میمون داریم و بدون کوچکترین تهدید یا شکنجه‌ای، هیچ‌یک از آنها به موزها دست نمی‌زند و جالب‌تر اینکه هیچ‌کدام هم نمی‌دانند چرا. 
"

 

حالا شاید خودمان را قانع کنیم که اینها میمون هستند و ما انسان. اما متاسفانه مصداق‌های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و... برای آزمایش بالا در همین جامعه خودمان کم نیستند. که البته در برخی از این حوزه‌های مورد اشاره باید احسنت گفت به هوش آزمایش‌کنندگان زیرک.


به قول رابرت هاین‌لِین (نویسنده فقید آمریکایی): هیچ‌گاه قدرت حماقت انسان‌ها را دستِ‌کم نگیرید.

...........................................

برای مطالعه بیشتر؛ خواندن دل نوشته معلم و دوست عزیزم، محمدرضا شعبانعلی، با عنوان "جاده پیچیده است و ما هنوز در مسیر مستقیم ادامه می‌دهیم!" را - که به نظرم دغدغه بالا را زیباتر بیان کرده است -  پیشنهاد می‌کنم.

...........................................

 قرار مهم با خودم: تصمیم گرفتم هرگاه مصداق هایی از داستان بالا را در رفتارهای خودم و یا اطرافیان مشاهده کردم، بیایم اینجا گزارش دهم.

 مصداق 1- بعضی ها را دیدم موقع چت کردن از "سه تا" Emoji یا شکلک استفاده می‌کنن. چرا؟ نمیدانند. من هم نمیدانم. احتمالاً چون همه استفاده میکنن. چند بار استفاده کردن از قلب رو میفهمم ولی مثلاً 3 تا "پوزخند یا Smirk" را در اغلب موارد، نه!
منظورم بیشتر کسانی است که در همه حالت 3تا از هر شکلک یا هرچیز دیگر را ارسال میکنند. (3 آذر 95)

 مصداق 2- ......

 

جمعه, ۲۶ شهریور ۹۵ ۱ نظر

    حقیقت این است که تا سال پیش حتی تصور اینکه روزی قرار باشد بنویسم هم برای‌ام سخت بود. چه رسد به اینکه منظم بنویسم. اما امروز حس می‌کنم اقلاً دیگر تصورش سخت نیست.
قبلاً هم با اسم‌های مختلف در وبلاگ‌های رنگارنگی که با چند کلیک ایجاد می‌شدند و عموماً هم به ترم‌های ابتدایی دوره لیسانس بازمی‌گشتند - نوشته بودم. 
اما "نوشته بودم" احتمالاً لغت مناسبی برای کارهای آن روزهای‌ام نیست. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: مطالب مختلف را کپی می‌کردم. (به سبک رایجِ این روزهایِ اکثر کاربران شبکه‌های اجتماعی) دست‌کم شاید 90 درصد هر پست این‌گونه بود. اگر کمی این سبک از نوشتن را تجربه کرده باشید، می‌توانید حدس بزنید در نهایت، سرنوشت این وبلاگ‌ها به کجا رسید؛ نام، آدرس، یوزر-نیم، پسورد و حتی سرویس ارائه‌دهنده وبلاگ‌ها را هم از خاطر بردم. و عملاً به زباله‌های مجازی تبدیل شدند.
 
این‌بار اما تصمیم دیگری گرفتم؛ دوباره وبلاگی ایجاد کنم و بنویسم. با اصول دیگری البته. (تصمیمی که اگرچه در ظاهر - به دلیل عادت به آن! - چندان دشوار به نظر نمی‌رسید ولی به گمانم چون با مدل ذهنی دیگری گرفته شده بود، در میدان عمل خیلی دشوار شد.)
آن اصولی که به آنها فکر کرده بودم این‌ها هستند:

  • همه مطالب را با تلاش و وقت خود بنویسم و ترجیحاً کوتاه نباشند،
  • مطالبی که می‌نویسم تاریخ انقضا نداشته باشند. لااقل تا مدت‌ها تازه باشند یا به قول انگلیسی‌زبان‌ها: Evergreen Content باشند.
همین دو اصل باعث شد نوشتن برای‌ام رنگ و بو و طعم دیگری بگیرد. یک تجربه کاملاً متفاوت از قبل.

حالا به همه چیز حساس‌تر شده‌ام. به اتفاقات دور و برم در مسیر رفت‌وبرگشت روزانه. به کتاب‌هایی که می‌خوانم (گاهی ده‌ها دقیقه جملات نیم‌صفحه از کتاب یا نوشته‌ای را مرور می‌کنم و لغاتی که نمی‌دانم را با مراجعه به فرهنگ‌لغات پیدا می‌کنم. عادتی که قبلاً هرگز تجربه‌اش نکرده بودم). امروز فیلم‌ها و  موسیقی‌ها را با دقت انتخاب می‌کنم. پیش خودم هم می‌گویم: می‌بینم و می‌شنوم به این امید که تجربه‌ای کسب کنم. چیزی که ارزش به اشتراک گذاشتن و - مهم‌تر از آن- فکر کردن را داشته باشد.
این روزها کم‌تر عکس می‌گیرم. البته با دقت و توجه بیشتر.

..................................................

   اشاره: اما بی‌شک این شور و شوق نوشتن امروزم را - که خوشبختانه کمی هم با فکر همراه شده - مدیون کسی هستم که بی منت می‌بخشد. آنگونه که فکر می‌کنی از صفات خدا، به این صفت، متفاوت‌تر از ما نگاه می‌کند.  مدیون دوست و معلم عزیزم: محمدرضا شعبانعلی.
 
جمعه, ۱۵ مرداد ۹۵ ۱ نظر