روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

   از بازی‌های کامپیوتری مدت هاست فاصله گرفتم و به جز بازی های سبکی که با نصب ویندوز، روی سیستم ام نصب شده‌اند، بازی دیگری ندارم. که همان ها را هم اغلب اوقات به سراغشان نمی روم. 

وقتی اینترنت به هر دلیلی قطع می شود، من بازی زیر را از مرورگر کروم در این مواقع استفاده می‌کنم، تا درد انتظار کمتر شود. 

هشدار: چنانچه اینترنت وسط بازی وصل شه، رکوردتون ثبت نمیشه (و اگه خوب پیش رفته باشین، خوشحالی اتصال مجدد به اینترنت به هیچ طریقی نمی تواند درد آن ثبت نشدن را جبران کند!).

.................................

لینک مرتبط: خواندن دیدگاه های دوستان متممی خوبم در زیر بحث "دن اریلی عزیز! چرا دیگران منتظر جای پارک نمی‌مانند؟" به نظرم در این ارتباط می تواند مفید باشد.

سه شنبه, ۳۰ آذر ۹۵ ۰ نظر

   هنگام کتاب خواندن یک عادتی دارم (خوب یا بدش را نمی دانم) که پس از خواندن چند بخش یا فصل از یک کتاب بر می گردم و مقدمه یا پیش‌درآمد آن را مجدداً می‌خوانم تا سوال و بهانه ای که باعث شد این کتاب را بخرم و بخوانم را فراموش نکنم. علاوه بر آن ببینم تا به حال به پاسخی رسیده ام یا در کجای مسیر یافتن پاسخ ام هستم. 

امروز که به فصل های پایانی کتاب "ما چگونه، ما شدیم؟" (نوشته صادق زیباکلام) رسیدم، ترک عادت نکردم و دوباره به قسمت های ابتدایی کتاب با عنوان "آیا ایران کشوری عقب‌مانده است؟" مراجعه کردم.

آقای زیباکلام توضیح می دهند حدود 200 سال پیش عباس میرزا (فرمانده کل قوای ایران در آن زمان ) خسته و درمانده از شکست ها و ناکامی‌های پیاپی، در ملاقات با ژوبر فرانسوی، در عوض دادن فهرست اقلام موردنیاز قشونش پیرامون توپ، خمپاره، تفنگ و باروت، به او می‌گوید:

مردم به کارهای من افتخار می کنند، ولی چون من، از ضعیفی من بی خبرند. چه کرده ام که قدر و قیمت جنگجویان مغرب‌زمین را داشته باشم؟ یا چه شهری را تسخیر کرده ام و چه انتقامی توانسته ام از تاراج ایالت خود بکشم؟... از شهرت و فتوحات قشون فرانسه دانستم که رشادت قشون روسیه در برابر آنان هیچ است، مع‌الوصف تمام قوای مرا یک مشت اروپایی سرگرم داشته، مانع پیشرفت کار من می شوند... نمی‌دانم این قدرتی که شما اروپایی‌ها را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن تمام قوای عقلیه متبحرید و حال آن‌که ما در جهل و شغب غوطه‌ور و به‌ندرت آتیه را در نظر می گیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما می‌تابد تاثیرات مفیدش در سر ما کمتر از سر شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری می‌دهد؟ گمان نمی‌کنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟

البته این نقل قول در کتاب "نخستین رویارویی‌ها" (نوشته عبدالهادی حائری) آمده است.
به گفته آقای زیباکلام، کتاب "ما چگونه، ما شدیم؟" در پی پاسخ به این سوال تاریخی بر خواهد آمد.

دوشنبه, ۲۹ آذر ۹۵ ۱ نظر

چند سالی از دوران کودکی ام در خانه ای گذشت که پر بود از موش های چست و چابک (!).
البته اونقدرها هم زیاد نبود. ولی خب فکر می کنم یافتن یک یا دو موش در ماه هم برای یک خانه مسکونی زیاد محسوب می شود. به عبارتی تواتر رفت و آمدشان به منزل ما زیاد بود.

به طور معمول، وظیفه به دام انداختن موش ها به عهده من، مادرم و خواهرم بود. خواهرم البته از بار این مسئولیت شانه خالی کرده و ترس را بهانه می کرد! پدرم هم گهگاهی کمک می کرد.
اغلب اوقات تا هفته پایانی ماه، که مادر سری به پارچه های خریده شده در طول ماه نمی زد، خطر و وجود موش ها را حس نمی کردیم. ولی وقتی ایشان با ناراحتی پارچه های سوراخ شده را به ما نشان می دادند، می‌فهمیدیم که باید دست به کار شویم.
البته که برای گرفتار کردن موش ها ابزار خاصی نداشتیم. دو عدد جارو و یک پارچه ضخیم برای انجام عملیات اخفاء و امحاء موش ها کافی به نظر می رسید.

حس خوبی داشت وقتی موش ها را جمع می کردیم و در فاصله دور از خانه رهایشان می کردیم. البته مرده شان را (متاسفانه آن موقع مثل امروز چندان حمایت از حقوق حیوانات همه گیر نشده بود). بعضی اوقات هم با تله موش آنها را به دام می انداختیم (که این گزینه، به شدت مورد علاقه من هم بود). آپشن مرگ موش هم معمولاً خیلی کمتر مطرح بود (یادم هم نیست چرا از چنین گزینه مناسبی کم استفاده می کردیم!).

گذشت و گذشت و به امروز رسیدم.

از اول سال تا به امروز، نوتیفیکیشن اس ام اس هایم را قطع کرده ام (به عنوان آخرین اپلیکیشن از میان انواع اپ های مزاحم). با این حال معمولاً آخر هر شب یا دو شب نگاهی به باکس اس ام اس می اندازم تا احیاناً پیام مهمی را از دست نداده باشم.

این ها را گفتم که بگم: وقتی با انبوه اس ام اس های تبلیغاتی روبرو می شوم و از این خوشحالم که هیچکدام نتوانستند در طول روز حواسم را پرت خودشان کنند و بعدش همه را انتخاب کرده و به یکباره حذف می کنم، دقیقاً همان حس رضایت و لذتی را تجربه می کنم که دوران کودکی به هنگام نظاره موش های به دام افتاده در تله موش و سپس پرت کردنشان به آغوش طبیعت تجربه می کردم.

يكشنبه, ۲۸ آذر ۹۵ ۲ نظر

به نظرم می توانیم انبوه ای از فرصت های یادگیری را به راحتی از دست دهیم به این شیوه که؛ فکر کنیم چون قبلاً چیزی را دیده ایم یا شنیده ایم پس الان می‌دانیم دقیقاً چیست. یا اگر نمی دانیم دقیقاً چیست لااقل فکر می کنیم به جای تعمیق در آن بهتر است انرژی و وقت خود را به چیز تازه و جدیدتر اختصاص دهیم. شاید یک جور حرص دانستن بیشتر زدن به جای شوق یادگیری بیشتر.

مثال های زیادی در ذهن دارم که در زیر سعی کردم چند نمونه از آن را یادداشت کنم:

  • خبر کوتاهی چند خطی را قبلاً در شبکه اجتماعی دیده ام و حالا که در سایتی یا روزنامه ای در مورد آن مقاله چند هزار کلمه ای می بینم، پیش خودم می گویم این را که قبلا دیده ام، پس بروم در صفحات بعدی ببینم دیگر چه خبر است.
  • فیلمی را قبلاً دیدم و حالا وقتی دوستم که یک فیلم باز حرفه ای است و پیشنهاد دیدن فیلمی را می دهد، گزینه ای را انتخاب می کنم که تا به حال ندیده ام. حال آنکه شنیدن تحلیل او و دیدن فیلم در کنارش می توانست نه تنها عمق نگاه ام را نسبت به فیلم موردنظر و موضوع آن بیشتر کند بلکه شاید اصلاً متوجه می شدم فیلم را درست نفهمیده بودم.
  • مطلبی را قبلاً خوانده بودم و حالا که استادی می خواهد آن را بیان کند پیش خودم می گویم این استاد خیلی از دانشجویان خود عقب است و به زودی باید به فکر بازنشستگی خود باشد یا به فکر بازنشستگی او باشند و خودم را با کار دیگری مشغول کنم و اندک توجهی به او و حرف هایش نداشته باشم. چه آنکه ممکن بود همان مطلب را شاید از زبان و به روایت او می شنیدم، موجب می شد بفهمم قبلاً آن را دقیق نفهمیده بودم یا با مثالی که شاید از او می شنیدم آن مبحث برای همیشه در ذهنم جای می گرفت.
  • ...

این لیست می تواند خیلی طولانی تر شود ولی فکر می کنم به جنبه دیگری از ماجرا هم می توان فکر کرد و آن اینکه: چه فرصت هایی در جمع های دوستانه ای که در آن شرکت می کنم بوده که از آن استفاده نکردم در حالی که می‌توانستم با طرح مبحثی که فکر می کردم می دانم به جای موضوعی که فکر می کردم نمی دانم، باعث تعمیق و تصحیح دانسته های قبلی ام شوم؟

جمعه, ۲۶ آذر ۹۵ ۰ نظر

داشتم فکر می کردم چقدر برای ام پیش آمده که چون در جای اشتباهی بودم سوالی پرسیدم که یا اشتباه بوده یا اگر اشتباه نبوده، لااقل سوال مربوط به من نبوده است و به نظرم بازهم به معنای سوال اشتباه است.

بگذارید حرف ام را با مثالی بیان کنم که واقعی است و همان هم بهانه ای شد برای نوشتن این چند سطر.

پیاده رو را دیدم که بسیار تنگ است و به سختی عرض دو نفر آدم را پوشش می داد. برای همین ترجیح دادم از کناره خیابان عبور کنم و صد متر جلوتر که پیاده رو عریض تر می شود مجدداً برگردم و مسیرم را ادامه دهم. در همین حین موتور سیکلتی به سرعت و برخلاف جهت خیابان (که اتفاقاً یکطرفه هم بود) بهم نزدیک شد و کم مانده بود به من برخورد کند.
هر دو از هم شاکی شدیم.
من از او به خاطر اینکه چرا ورود ممنوع آمده و از حاشیه ای ترین مسیر ممکن خیابان عبور می کند و مهم تر اینکه چرا با چنین سرعتی. و او هم از این گلایه مند بود که چرا از خیابان عبور میکنی، مگر پیاده‌رو را برای شما نساخته اند (البته فکر کنم خودش هم می دانست که امروز اگر کسی تا به حال به شهر تهران نیامده باشد و به پیاده روهای نواحی مرکزی این شهر نگاهی بیندازد، احتمالاً تصورش این خواهد بود که آنجا ابتدا محل عبور موتور سوارها بوده است و مردم به زور می خواهند "موتور روها" را به نفع خود غصب کنند).

خلاصه اینکه، فکر کردم اگر از پیاده رو، با تمام سختی های آن عبور می کردم، امروز به جای پرسیدن این سوال که: "چرا راهنمایی و رانندگی با کسانی که عبور ممنوع می آیند و خطرات اینچنینی را پدید می آورند، برخورد نمی کند؟" (که سوال نامربوط برای امروز من بود و احتمالاً به خاطر همین بی ربطی یا کم ربطی، به تلاشی برای حل و یا پیگیری آن هم منجر نمی شد)،
سوال دیگری می پرسیدم که مربوط است: "چرا شهرداری فکری به حال این پیاده رو های تنگ و آسایش افراد پیاده نمی کند؟" (و چون من همه روز با آن درگیرم، پس سوال کاملاً مربوط به من است و طبیعتاً برای فکر کردن به راه حل ها و حل آن با قدرت و جدیت بیشتری اقدام می کردم)
.

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۹۵ ۰ نظر

نمی دانم شما هم تجربه دریافت کتاب های غیر درسیِ مفت و به مناسبت های الکی را داشته اید یا نه. اما من به دفعات - خصوصاً در دوران دانشجویی - از این کتاب ها دریافت کرده‌ام. بر اساس گفته قدیمی که هر ساعت خراب هم در ساعات شبانه روز حداقل دوبار زمان درست را نشان می دهد، اینجا هم قضیه چندان متفاوت نیست و من هم تا به حال دو کتاب خوب دریافت کرده ام. یکی کتاب نشت نشا (اثر رضا امیرخانی) و دیگری کتابِ شعرِ آن‌ها (نوشته فاضل نظری).

کتاب "آن‌ها"، اینگونه آغاز می شود:

در روزگار شما آن‌هایی است.

خود را با آنها همراه کنید.

آن‌هایی که چون ابر می‌گذرند.

اگرچه من خیلی شعر شاعران امروزی را نخوانده ام و طبیعتاً نظری هم نمی توانم و ندارم که بیان کنم ولی اشعار فاضل نظری بسیار برایم دوست داشتنی است. یکی از اشعاری که در همین کتاب آن‌ها آمده است و خیلی دوست اش دارم شعری است با عنوان: گاهی فقط سکوت

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست

جای گلایه نیست! که این رسم دلبری‌ست

هرکس گذشت از نظرت، در دلت نشست

تنها گناه آینه‌ها زودباوری است

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

سهم برابر همگان، نابرابری‌ست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است

ای آفتاب، هرچه کنی ذرّه پروری‌ست!

ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبکسری‌ست

قسمتی که هایلات کرده ام به نظرم زیباترین قسمت این شعر است. نمی دانم چه باعث می‌شود که فرد عاشق عیب معشوق را اینگونه تعبیر کند. حتی نمی دانم خوب است یا بد. دیرباوری است یا نه. حماقت است یا چیز دیگر. نمی دانم.

لازم می دانم توضیح دهم که من اصولاً در شعرخوانی و شعرفهمی کمی لنگ می‌زنم و لذا این نظرات و کلاً هر نظری و سلیقه‌ای که در مورد شعری بیان می کنم را تنها به عنوان نظرات کوچه‌بازاری حساب کنید.

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۹۵ ۰ نظر