روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

۴ مطلب با موضوع «از نوشتن» ثبت شده است

   به نظرم کسی که تا به حال به قول معروف، تنی به آب نزده است نباید از فواید و یا مضرات شنا کردن سخنی بر زبان بیاورد. در عین حال فکر می‌کنم لازم است مدتی پس از آشنایی با فنون شنا، از آب بیرون بیایم و با خود فکر کنم آیا باید به شنا کردن ادامه بدهم و به قول انگلیسی زبان‌ها حداقل یک تحلیل ساده Cost-Benefit انجام دهم. حتی حتی حتی اگر از آن کار لذات و فواید فراوانی هم تا آن زمان نصیب‌ام شده باشد.
فکر می‌کنم آنالیز هزینه-فایده در مورد کارهایی که با آنها خوش هستیم اهمیت دوچندان دارد. اول اینکه این فواید بسیار، احتمالاً باعث می‌شوند هزینه‌هایی که همراه با آن در حال صرف شدن است را نادیده بگیرم یا ناچیز بشمارم. چه بسا هزینه‌ها سرتر باشد. این کارها را به گمانم سریعاً باید رها کرد. دوم اینکه حتی اگر بدون ارزیابی ساده، فهمیدم که فواید آن کار به هزینه‌های آن می‌چربد و برایم عین روز روشن است که ادامه آن فعالیت باعث ضرر و زیانم نمی‌شود اما - همونطور که از معلم‌ام سعی کردم یاد بگیرم- باید یادم باشد که گزینه خوب همیشه بهترین گزینه نیست، گزینه‌ای بهترین و قابل دفاع است که در برابر گزینه‌های دیگر مورد مقایسه و ارزیابی قرار بگیرد.
مثلاً خود من در دوران کارشناسی، کمتر ورزشی بود که برایش وقت نسبتاً قابل توجهی صرف نکرده باشم. خوب اینطور ورزش کردن مزایایی داشت از جمله: یافتن دوستانی که اگر در این محیط ها نبودم کمتر شانس آشنایی با آنها را داشتم (واقعاً این افراد جزو گونه‌های نادرِ دانشگاه‌‌مان بودند)، سلامتی جسمی و روحی و در یک کلام سرحال‌تر بودن، چندین ست لباس ورزشی (که لااقل هزینه مالی بابت آنها متحمل نشدم) و ...
امّا اواخر آن دوران فکر کردم چه فرصت‌های نابی را از دست دادم. فرصت کتاب خواندن، فرصت بیشتر سفر کردن (حتی در حد گشت و گذار در اطراف شهر)، فرصت تقویت زبان انگلیسی و ... این فهرست می‌تواند خیلی طولانی شود. فهرستی که امروز مرا به این یقین رسانده است که در آن زمان با آن شدت و جدیت ورزش کردن نه تنها گزینه خوبی نبود (قطعاً بهترین گزینه نبود)، که گزینه زیان‌باری بود که باید سریعاً آن را رها کرده و احتمالاً در نهایت تعدیل‌اش می‌کردم. حیف که آن زمان اگرچه اقتصاد مهندسی می‌خواندم ولی حتی یکبار هم شعور این را نداشتم که بنشینم و با خود فکر کنم که چه چیزی را دارم پای چه چیزی قربانی می‌کنم.

همه اینها را گفتم که بگویم، برای وبلاگ‌نویسی در اینجا هم سعی کردم در این چند هفته گذشته (که حالم هم خیلی خوب نبود و فکر کنم بخشی از آن به خاطر ننوشتن بود) سعی کردم در حد فهم خودم تحلیل هزینه-فایده انجام دهم و ببینم ادامه وبلاگ‌نویسی به طور جدی در مقایسه با چند گزینه جایگزین دیگر بهترین گزینه است یا خیر. البته که یقین دارم گزینه خوبی است.

شنبه, ۱۹ فروردين ۹۶ ۰ نظر

      به نظرم هر آدمی که زنده است و زندگی می‌کند، بی‌شک به امید چیزی تلاش هم می‌کند. مثلاً در همینجا،تلاش و دست و پا زدن‌های من برای هر روز نوشتن، به امیدِ مسلط شدن به فرآیند فکر کردن و شفاف فکر کردن است. طبیعتاً مقصد این راه نیز - مانند بسیاری از مسیرهای زندگی - نامعلوم است. به همین خاطر فکر می‌کنم، اینکه همیشه از خود بپرسم مقصد کجاست و بالاخره به کجا خواهم رسید، سوال نادرستی پرسیده‌ام.
اگر به راه و مقصد باور داشته باشم، شاید سوال درست این باشد که از خودم بپرسم: چه کار کنم که از حرکت بازنایستم؟

و به قول فریدون مشیری (شاعری که تازه با آن آشنا شده‌ام) در شعر راه، در این راه "باز باید رفت تا در تن توانی هست، باز باید رفت..." :

دور یا نزدیک،

               راهش می‌توانی خواند

هرچه را آغاز و پایانی است،

               - حتی هرچه را آغاز و پایان نیست - !

***

زندگی راهی است.

                        از به دنیا آمدن تا مرگ!

شاید مرگ هم راهی‌ست.

***

راه‌ها را کوه‌ها و دره‌هایی هست،

                        اما -هیچ نزهتگاهِ دشتی نیست!

هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست!

هیچ راه بازگشتی نیست!

بی‌کران تا بی‌کران، امواج خاموش زمان جاری‌ست

زیر پای رهروان، خوناب جان جاری‌ست!

***

آه،

ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی!

هیچ آیا یک قدم، دیگر توانی راند؟

هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟

نیمه راهی طی شد اما نیمه‌جانی هست

باز باید رفت تا در تن توانی هست

باز باید رفت...

راه باریک و افق تاریک،

دور یا نزدیک!

چهارشنبه, ۲۲ دی ۹۵ ۰ نظر

چند روز پیش که مطلبی را در وبلاگ پیمان حقیقت طلب عزیز (سپهرداد) خواندم، فرصت مناسبی پدید آمد تا در مورد این موضوع فکر کنم که: "در چه کارهایی خوب نیستم ولی آنقدر میل و انگیزه و علاقه دارم تا بتوانم با تدوام، آنها را بهبود ببخشم؟"

حقیقتش، تا دیروز، نوشتن جزو آن کارها نبود. یعنی بود ولی من به آن فکر نکرده بودم (احتمالاً به دلیل تصوری که از نوشتن یک مبتدی در هفته ها و ماه ها و سال های ابتدایی داشتم). تا اینکه روز گذشته، محمدرضا شعبانعلی از تجربیات‌شان در وبلاگ نویسی خطاب به زینب دستاویز گرامی (و صد البته برای بقیه دوستانی که به وبلاگ نویسی و نوشتن علاقه دارند) بیشتر گفتند و ده پیشنهاد مطرح کردند. پیشنهاداتی که در نوشته محمدرضا شعبانعلی، به نظرم خیلی مهم آمد (و ممکن برای این روزهای من)، دو پیشنهاد اول ایشان بود: 

پیشنهاد اول: هر روز بنویس.

زینب. شاید بعدها، تصمیم بگیری هفته‌ای یک بار یا دو بار یا حتی شاید ماهی دو یا سه مطلب بنویسی. اما برای شروع، ترجیحاً تلاش کن هر روز بنویسی.

مهم نیست چقدر می‌نویسی. یک سطر. یک پاراگراف. یا چند صفحه. اما بنویس.

البته اگر بخواهم اصول هدف‌گذاری و بحث نظم شخصی را مد نظر قرار دهم، باید هدفی بگذاریم که هرگز نقض نشود و قطعاً ممکن است بعضی شب‌ها نتوانی بنویسی. پس شاید پیشنهاد عملی‌تر این باشد: در هفته، بیشتر از یک یا دو روز، به خودت مرخصی نده و از این مرخصی هم استفاده نکن، مگر اینکه مجبور شوی. همیشه آنها را برای شرایط اضطرار نگه دار.

این پیوسته نوشتن، باعث می‌شود که نوشتن به عادت تو تبدیل شود. شاید امروز، وقتی خسته‌ای یا ذهنت مشغول است، نتوانی چیزی بنویسی. اما وقتی نوشتن به عادت تو تبدیل شد، مشکل دیگری پیدا خواهی کرد که البته مشکل بهتری است: خسته‌ای و ذهنت مشغول است. اما نمی‌توانی ننویسی و به نظرم، این نعمتی است که اگر در زندگی نصیب کسی شود، ناسپاسی است اگر چیز بیشتری طلب کند. چون «کلمه» مهم‌ترین دستاورد نژاد انسان است و نوشتن، فاخرترین کاربرد آن.

و

پیشنهاد دوم: اگر از جایی چیزی نقل می‌کنی، حتماً حتماً حتماً از خودت چیزی به آن اضافه کن. حتی اگر در حد یک جمله

(راجع به نقل منبع نمی‌گویم، چون تو و متممی‌ها به اندازه‌ی کافی این اصول را می‌دانید و می‌شناسید).

نگذار ذهنت و زبانت، به تکرار طوطی‌وار خوانده‌ها و شنیده‌ها عادت کند. وقتی شعری زیبا می‌بینی و نقل می‌کنی، یا جمله‌ای یا پاراگرافی یا هر چیزی از نویسنده یا متفکری را برای مخاطبانت می‌گویی، فکر کن که چه حرفی می‌توانی اضافه کنی؟

شاید چند سطری در مورد گوینده‌اش بنویسی. شاید در یک یا چند جمله، دیدگاه خودت را در مورد آن بنویسی. شاید توضیح بدهی که چرا برای تو، جذاب بوده است. چون قطعاً می‌دانیم که آنچه امروز در تو شوری برمی‌انگیزد، ممکن است در من، هیچ حسی ایجاد نکند. چنانکه دیگر روز، شاید در تو هم هیجانی ایجاد نکند. پس مهم است که اول خودت و دوم مخاطبت، بدانید که چرا این حرف یا جمله یا پاراگراف، نقل شده است.

خلاصه، دو نوشته پیمان و معلم عزیزم باعث شد، تصمیم بگیرم برخلاف رویه قبلی - که می خواستم تا حد امکان کوتاه ننویسم و ترجیحاً نوشته های غالب نقل قولی نداشته باشم - تا حد ممکن هر روز بنویسم، چه کوتاه و چه به کمک نقل مطالب از منابع مختلف، تا این نوشتن‌ها به عادت ام تبدیل شده و روزی و روزگاری، به "دردِ ننوشتن" مبتلا شوم.

سه شنبه, ۲۳ آذر ۹۵ ۱ نظر

    حقیقت این است که تا سال پیش حتی تصور اینکه روزی قرار باشد بنویسم هم برای‌ام سخت بود. چه رسد به اینکه منظم بنویسم. اما امروز حس می‌کنم اقلاً دیگر تصورش سخت نیست.
قبلاً هم با اسم‌های مختلف در وبلاگ‌های رنگارنگی که با چند کلیک ایجاد می‌شدند و عموماً هم به ترم‌های ابتدایی دوره لیسانس بازمی‌گشتند - نوشته بودم. 
اما "نوشته بودم" احتمالاً لغت مناسبی برای کارهای آن روزهای‌ام نیست. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: مطالب مختلف را کپی می‌کردم. (به سبک رایجِ این روزهایِ اکثر کاربران شبکه‌های اجتماعی) دست‌کم شاید 90 درصد هر پست این‌گونه بود. اگر کمی این سبک از نوشتن را تجربه کرده باشید، می‌توانید حدس بزنید در نهایت، سرنوشت این وبلاگ‌ها به کجا رسید؛ نام، آدرس، یوزر-نیم، پسورد و حتی سرویس ارائه‌دهنده وبلاگ‌ها را هم از خاطر بردم. و عملاً به زباله‌های مجازی تبدیل شدند.
 
این‌بار اما تصمیم دیگری گرفتم؛ دوباره وبلاگی ایجاد کنم و بنویسم. با اصول دیگری البته. (تصمیمی که اگرچه در ظاهر - به دلیل عادت به آن! - چندان دشوار به نظر نمی‌رسید ولی به گمانم چون با مدل ذهنی دیگری گرفته شده بود، در میدان عمل خیلی دشوار شد.)
آن اصولی که به آنها فکر کرده بودم این‌ها هستند:

  • همه مطالب را با تلاش و وقت خود بنویسم و ترجیحاً کوتاه نباشند،
  • مطالبی که می‌نویسم تاریخ انقضا نداشته باشند. لااقل تا مدت‌ها تازه باشند یا به قول انگلیسی‌زبان‌ها: Evergreen Content باشند.
همین دو اصل باعث شد نوشتن برای‌ام رنگ و بو و طعم دیگری بگیرد. یک تجربه کاملاً متفاوت از قبل.

حالا به همه چیز حساس‌تر شده‌ام. به اتفاقات دور و برم در مسیر رفت‌وبرگشت روزانه. به کتاب‌هایی که می‌خوانم (گاهی ده‌ها دقیقه جملات نیم‌صفحه از کتاب یا نوشته‌ای را مرور می‌کنم و لغاتی که نمی‌دانم را با مراجعه به فرهنگ‌لغات پیدا می‌کنم. عادتی که قبلاً هرگز تجربه‌اش نکرده بودم). امروز فیلم‌ها و  موسیقی‌ها را با دقت انتخاب می‌کنم. پیش خودم هم می‌گویم: می‌بینم و می‌شنوم به این امید که تجربه‌ای کسب کنم. چیزی که ارزش به اشتراک گذاشتن و - مهم‌تر از آن- فکر کردن را داشته باشد.
این روزها کم‌تر عکس می‌گیرم. البته با دقت و توجه بیشتر.

..................................................

   اشاره: اما بی‌شک این شور و شوق نوشتن امروزم را - که خوشبختانه کمی هم با فکر همراه شده - مدیون کسی هستم که بی منت می‌بخشد. آنگونه که فکر می‌کنی از صفات خدا، به این صفت، متفاوت‌تر از ما نگاه می‌کند.  مدیون دوست و معلم عزیزم: محمدرضا شعبانعلی.
 
جمعه, ۱۵ مرداد ۹۵ ۱ نظر