روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

۷ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

   اولش شاید برای این باشد که واقعاً برای یک فایل، دسته مناسبی پیدا نمی‌کنم، امّا بعدش تبدیل می‌شود به جایی برای تنبلی‌ام. برای فرار از تلاش برای یافتن دسته مناسب آن. کم کم در دسته‌بندی کردن - که یکی از ویژگی‌های مهم و اصلی گونه بشر به حساب می‌آید - دچار ضعف و ناتوانی می‌شوم.
جالب اینجاست که پس از مدتی که وقت و حوصله و آرامش بیشتری دارم و به این فولدرها مراجعه می‌کنم، از خودم می‌پرسم: چرا آن فایل را در آن دسته قرار ندادم؟ این که مشخص است به آن دسته تعلق دارد. تازه این گفتگو به شرطی شکل می‌گیرد که فایل‌های موجود در این فولدرِ غیره یا Others یا هر نام دیگری، آنقدر زیاد نشده باشند، که حتی در هنگام حوصله‌دار بودنم هم تمایلی یا ترجیحی برای سرک کشیدن بهشان نداشته باشم.

علاوه بر مورد بالا، فکر می‌کنم این فولدر به محل امنی برای سرپوش گذاشتن بر ضعف (و یا فوبیای) تصمیم‌گیری‌ام هم تبدیل شده بود.

به نظرم این دام دسته "غیره"، که در واقع دسته‌ای محسوب نمی‌شود، تنها محدود به لپ‌تاپم نمی‌شود.

هر وقت که فردی را می‌بینم که مثلاً شبیه من یا دوستم یا آن دوست دیگرم نیست، به او در حالت خوشبینانه برچسب "عجیب و غریب" بزنم و به نوعی او را در دسته "غیره" قرار دهم. حال شاید با کمی تلاش و فاصله گرفتن از اینگونه دسته‌بندی‌ها و گرفتار نشدن در چنین دامی - که با دستان خودم برای خودم پهن کرده‌‌ام - می‌توانستم با دسته جدیدی آشنا شوم و به وسیله آن به رشد و توسعه ذهنی و فردی خود کمک کرده باشم.

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۹۶ ۰ نظر

   امروز تصمیم مهمی گرفتم. تصمیم گرفتم تماشای مسابقات ورزشی (به خصوص فوتبال) را پس از سال‌ها مجاهدت در این مسیر، کنار بگذارم. نه تنها دیدنشان را که حتی پیگیری نتایج و اخبار آنها را هم کنار بگذارم. 
فکر می‌کنم در این 17 یا 18 سال از پیگیری اینگونه برنامه‌ها و استادیوم رفتن‌ها، عایدی خاصی برایم نداشته است. و در بهترین حالت تنها یک سرگرمی بود. جالب اینجاست که مثل امروز، هر وقت هم در گذشته می‌خواستم این تصمیم را عملی کنم با خودم می‌گفتنم اگر این کار هیچ نتیجه‌ای نداشته باشد لااقل باعث شده که با مردم و افراد ناشناسی که تمایل دارم با آنها ارتباطی را شروع کنم، حرفی مشترک پیدا کنم.
با این حال امروز فکر می‌کنم از این وقتی که صرف این امور می‌شود و درگیری ذهنی که ایجاد می‌کند (به خصوص وقتی به حرف محمدرضا فکر می‌کنم که می‌گفت بازی‌هایی که نتایج آنها از قبل مشخص نیست به شدت اعتیادآور است) و شادی‌های ناپایدار و بی‌ریشه‌ای که از کُری‌خوانی حاصل می‌شود (بگذریم از درگیری‌های لفظی که از همین کری‌خوانی‌های به ظاهر شوخی به وجود می‌آیند)، می‌توان بهتر هم استفاده کرد. علاوه بر این فکر می‌کنم آن افرادی که به قول معروف فکر و ذکرشان فوتبال و سایر مسابقات ورزشی‌ای است هم چندان گزینه‌های مناسبی برای ایجاد و ادامه ارتباط - حداقل برای من - نیستند.

همانطور که قبلاً هم از علاقه‌ قدیمی‌ام به دیدن فوتبال گفتم، می‌دانم کار ساده‌ای در پیش ندارم و احتمالاً با تعریف چند میکرواکشن و حذف تدریجی این عادت بد برای من، بتوانم به آینده‌ای بهتر و پرثمرتر امیدوار باشم.

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۹۵ ۵ نظر

   از زمانی که با مفهومی به نام یادگیری کریستالی آشنا شده‌ام، این مفهوم به دغدغه‌ام هم تبدیل شده است. فکر می‌کنم در این فاصله سعی کرده‌ام برای هر کاری که قرار است از آن چیزی یاد بگیرم و در واقع برای آن وقتم را اختصاص می‌دهم، به طریقی یادگیری کریستالی هم در آن رخ دهد.

لیست علاقمندی ها چیز تازه ای نیست و اتفاقاً خیلی سایت‌ها و اپلیکیشن‌ها چنین امکانی را دارند. و با چند کلیک و مثلاً وارد کردن نام یک فیلم کلیه اطلاعات دیگر وارد و اصطلاحاً سینک می‌شود. با این حال فکر کردم، وقتی خودمان برای پر کردن تمام قسمت‌های آن آیتم (فیلم، کتاب، آلبوم موسیقی و ...)، وقت می‌گذاریم و مثلاً دنبال نام کارگردان، سال انتشار و ... می‌گردیم، ممکن است برایمان اتفاقات جالب‌تری رخ دهد. مثلاً؛ من انواع ژانرهای فیلم را اینطور فهمیدم. در صورتی که قبلاً فیلم را می دیدم و نهایتش نقدی از آن می‌خواندم. در این بین وقتی می‌خواهم به آیتمی امتیاز بدهم فکر می‌کنم که چه چیزی باعث شده من به این امتیاز بالا دهم ولی به دیگری نه. فهمیدم که به چه ژانری بیشتر علاقه دارم و سعی کردم فکر کنم چرا. و چنین اتفاقاتی برای من، سر منشاء حرکتی قدرتمندتر به سمت یادگیری کریستالی شده است.

از طرفی، برایم زیاد پیش آمده که دوستی می‌گوید چه فیلمی را برای دیدن پیشنهاد می‌کنی، از فلان کارگردان چه فیلمی را دیده‌ای و فلان فیلم یا کتاب چطور بود ... در این مواقع احتمالاً فایل علاقمندی هایم را در اختیارش قرار می‌دهم و وقت بیشتری برای کارهای دیگرم اختصاص می‌دهم.

گفتم این فایل را اینجا هم بگذارم تا اگر کسی خواست از چنین شیوه ای برای ثبت علاقمندی هایش استفاده کند، و با محیط اکسل هم راحت بود، وقت کمتری صرف طراحی آن کند.

    دانلود فایل اکسلِ لیست علاقمندی‌ها

سه شنبه, ۲۱ دی ۹۵ ۱ نظر

   از بازی‌های کامپیوتری مدت هاست فاصله گرفتم و به جز بازی های سبکی که با نصب ویندوز، روی سیستم ام نصب شده‌اند، بازی دیگری ندارم. که همان ها را هم اغلب اوقات به سراغشان نمی روم. 

وقتی اینترنت به هر دلیلی قطع می شود، من بازی زیر را از مرورگر کروم در این مواقع استفاده می‌کنم، تا درد انتظار کمتر شود. 

هشدار: چنانچه اینترنت وسط بازی وصل شه، رکوردتون ثبت نمیشه (و اگه خوب پیش رفته باشین، خوشحالی اتصال مجدد به اینترنت به هیچ طریقی نمی تواند درد آن ثبت نشدن را جبران کند!).

.................................

لینک مرتبط: خواندن دیدگاه های دوستان متممی خوبم در زیر بحث "دن اریلی عزیز! چرا دیگران منتظر جای پارک نمی‌مانند؟" به نظرم در این ارتباط می تواند مفید باشد.

سه شنبه, ۳۰ آذر ۹۵ ۰ نظر

چند سالی از دوران کودکی ام در خانه ای گذشت که پر بود از موش های چست و چابک (!).
البته اونقدرها هم زیاد نبود. ولی خب فکر می کنم یافتن یک یا دو موش در ماه هم برای یک خانه مسکونی زیاد محسوب می شود. به عبارتی تواتر رفت و آمدشان به منزل ما زیاد بود.

به طور معمول، وظیفه به دام انداختن موش ها به عهده من، مادرم و خواهرم بود. خواهرم البته از بار این مسئولیت شانه خالی کرده و ترس را بهانه می کرد! پدرم هم گهگاهی کمک می کرد.
اغلب اوقات تا هفته پایانی ماه، که مادر سری به پارچه های خریده شده در طول ماه نمی زد، خطر و وجود موش ها را حس نمی کردیم. ولی وقتی ایشان با ناراحتی پارچه های سوراخ شده را به ما نشان می دادند، می‌فهمیدیم که باید دست به کار شویم.
البته که برای گرفتار کردن موش ها ابزار خاصی نداشتیم. دو عدد جارو و یک پارچه ضخیم برای انجام عملیات اخفاء و امحاء موش ها کافی به نظر می رسید.

حس خوبی داشت وقتی موش ها را جمع می کردیم و در فاصله دور از خانه رهایشان می کردیم. البته مرده شان را (متاسفانه آن موقع مثل امروز چندان حمایت از حقوق حیوانات همه گیر نشده بود). بعضی اوقات هم با تله موش آنها را به دام می انداختیم (که این گزینه، به شدت مورد علاقه من هم بود). آپشن مرگ موش هم معمولاً خیلی کمتر مطرح بود (یادم هم نیست چرا از چنین گزینه مناسبی کم استفاده می کردیم!).

گذشت و گذشت و به امروز رسیدم.

از اول سال تا به امروز، نوتیفیکیشن اس ام اس هایم را قطع کرده ام (به عنوان آخرین اپلیکیشن از میان انواع اپ های مزاحم). با این حال معمولاً آخر هر شب یا دو شب نگاهی به باکس اس ام اس می اندازم تا احیاناً پیام مهمی را از دست نداده باشم.

این ها را گفتم که بگم: وقتی با انبوه اس ام اس های تبلیغاتی روبرو می شوم و از این خوشحالم که هیچکدام نتوانستند در طول روز حواسم را پرت خودشان کنند و بعدش همه را انتخاب کرده و به یکباره حذف می کنم، دقیقاً همان حس رضایت و لذتی را تجربه می کنم که دوران کودکی به هنگام نظاره موش های به دام افتاده در تله موش و سپس پرت کردنشان به آغوش طبیعت تجربه می کردم.

يكشنبه, ۲۸ آذر ۹۵ ۲ نظر

داشتم فکر می کردم چقدر برای ام پیش آمده که چون در جای اشتباهی بودم سوالی پرسیدم که یا اشتباه بوده یا اگر اشتباه نبوده، لااقل سوال مربوط به من نبوده است و به نظرم بازهم به معنای سوال اشتباه است.

بگذارید حرف ام را با مثالی بیان کنم که واقعی است و همان هم بهانه ای شد برای نوشتن این چند سطر.

پیاده رو را دیدم که بسیار تنگ است و به سختی عرض دو نفر آدم را پوشش می داد. برای همین ترجیح دادم از کناره خیابان عبور کنم و صد متر جلوتر که پیاده رو عریض تر می شود مجدداً برگردم و مسیرم را ادامه دهم. در همین حین موتور سیکلتی به سرعت و برخلاف جهت خیابان (که اتفاقاً یکطرفه هم بود) بهم نزدیک شد و کم مانده بود به من برخورد کند.
هر دو از هم شاکی شدیم.
من از او به خاطر اینکه چرا ورود ممنوع آمده و از حاشیه ای ترین مسیر ممکن خیابان عبور می کند و مهم تر اینکه چرا با چنین سرعتی. و او هم از این گلایه مند بود که چرا از خیابان عبور میکنی، مگر پیاده‌رو را برای شما نساخته اند (البته فکر کنم خودش هم می دانست که امروز اگر کسی تا به حال به شهر تهران نیامده باشد و به پیاده روهای نواحی مرکزی این شهر نگاهی بیندازد، احتمالاً تصورش این خواهد بود که آنجا ابتدا محل عبور موتور سوارها بوده است و مردم به زور می خواهند "موتور روها" را به نفع خود غصب کنند).

خلاصه اینکه، فکر کردم اگر از پیاده رو، با تمام سختی های آن عبور می کردم، امروز به جای پرسیدن این سوال که: "چرا راهنمایی و رانندگی با کسانی که عبور ممنوع می آیند و خطرات اینچنینی را پدید می آورند، برخورد نمی کند؟" (که سوال نامربوط برای امروز من بود و احتمالاً به خاطر همین بی ربطی یا کم ربطی، به تلاشی برای حل و یا پیگیری آن هم منجر نمی شد)،
سوال دیگری می پرسیدم که مربوط است: "چرا شهرداری فکری به حال این پیاده رو های تنگ و آسایش افراد پیاده نمی کند؟" (و چون من همه روز با آن درگیرم، پس سوال کاملاً مربوط به من است و طبیعتاً برای فکر کردن به راه حل ها و حل آن با قدرت و جدیت بیشتری اقدام می کردم)
.

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۹۵ ۰ نظر