پست کوتاه؛ در پس ذهنم، چه چیزی میگذرد؟
راستش را بخواهید (!) نوشته
چهارمم قرار نبود این نوشته باشد و داشتم مطلب دیگری را آماده میکردم تا منتشر
کنم. کمی که بیشتر دقت کردم، دیدم باز دارم از چیزی که صرفاً مطابق میلام
نیست مینالم.
باز
که بیشتر فکر کردم، فهمیدم ته ذهنم (و در واقع مدل ذهنیام) از راهانداختن این وبلاگ و پیش از
نوشتن نوشتهها، این بوده که: "من چقدر میفهمم و دغدغه جامعه
رو دارم و روشنفکرم و به غیر از من و اندک افراد دیگری
در این کشور، کسی به فکر این مردم نیست." (نوشتن این عبارت – حداقل
برای من- بسیار شرمآور است ولی بالاخره بوده و ته ذهنم رسوب کرده است. احتمالاً
این مورد یکی از نظریههای مورد استفاده یا به تعبیر کریس آرگریس؛ Theories-in-use من
است.)
نمیدانم تنها این مدل ذهنی باعث شد روح نوشتههای قبلیام به این سمت و سویِ گلایه از جامعه و اطرافیان برود یا خیر.
به هر حال خواستم از همین تریبون اعلام کنم (و طبیعتاً خودم را خیلی بیشتر متعهد کنم) که: از امروز سعی میکنم از این موضع شاکی بودن فاصله بگیرم و هر روز به جنبههای مثبت و زیباییهای زندگی در این جامعه و در بین همین مردم، خیلی بیشتر از گذشته فکر کنم. چیزی که حدس میزنم به زودی حتی در اینجا و روزنوشتههای بعدی هم بتوانم اثراتش را ببینم.