روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

   عکاس: Carlos Barria (خبرگزاری REUTERS)

   گاهی اوقات ترجیح می‌دهم از فردی که چیز ارزشمندی (حرفی، تجربه‌ای و ...) دریافت کرده‌ام، تشکر نکنم. البته اغلب در مواقعی که طرف مقابل از ارادت من به خود باخبر باشد. هرچند بسیار سخت و وسوسه‌برانگیز است که این کار را انجام دهم. 
این کار را به این دلیل انجام می‌دهم که فکر می‌کنم ذهنم یک خطای جدی در این زمینه مرتکب می‌شود. تصور می‌کنم چون از کسی تشکر کردم پس تا حد زیادی جبران لطف او را کرده‌ام. مخصوصاً گاهی اوقات که فکر می‌کنم معلمی با وجود آموخته‌ها و تجربیات فراوانی که بی‌ هیچ منتی در اختیارم قرار داده است، در نهایت از من انتظار عمل و حرکت دارد؛ سخت در برابر این وسوسه مقاومت می‌کنم که هربار یا به بهانه‌های مختلف از او تشکر کنم.

جمعه, ۱۷ دی ۹۵ ۰ نظر

  همانطور که قبلاً هم شعری را آقای فاضل نظری و از کتاب "آن‌ها"ی ایشان نقل کردم، امشب هم در مرور کتاب "اقلیت" ایشان، شعری با عنوان خواب را خواندم و بسی لذت بردم. گفتم آن را اینجا بنویسم، شاید شما هم از خواندن این شعر لذت ببرید.

گرچه می‌گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان‌نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی‌های اقیانوس و ماهی‌های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره‌ای جز آب نیست!

ما رعیت‌ها کجا! محصول باغستان کجا؟!
روستای سیب‌های سرخ، بی‌ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن، امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می‌خوانی و می‌رقصی، دریغ!
جای این دیوانگی‌ها گوشه محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ این‌قدر هم نایاب نیست!...

پنجشنبه, ۱۶ دی ۹۵ ۱ نظر

    قبولی در کارشناسی ارشد برای من، به معنای فرار از سربازی بود. قصدی برای خواندن نداشتم. راستش از سال دوم کارشناسی، فهمیدم قرار نیست چیز زیادی در دانشگاه یاد بگیرم. منظورم، از لابه‌لای کتاب‌ها و در کنار راهنمایی‌ها اساتید فعال در دانشگاه (در برخی موارد یا اغلب موارد، شاید گمراه کردن‌های آنها) است. ولی خب، نمی‌توانی هم، به دانشگاه بروی و اصلاً درس نخوانی. در دوران کارشناسی در حدی می‌خواندم که درس ها را پاس کنم. ولی با این حال، بودند درس هایی که به نوعی چشمم را می‌گرفتند و اتفاقاً در این معدود درس‌ها، نمرات خوبی هم می‌گرفتم.
(بگذریم از اینکه دوران کارشناسی، با هدف تولید کارشناس به وجود آمده است ولی در عمل به تولید مدعی‌های هم‌چیز دان مشغول است. به خصوص در برخی از دانشگاه‌های کشور که حتی اساتید و مسئولین آن هم این توهم را در بین بی‌سوادانی چون من تقویت می‌کنند.)

داشتم می‌گفتم. برای من قبولی در ارشد یعنی اینکه می‌توانم دو سالی به سربازی نروم و در این فرصت شاید بتوانم پروژه کسری خدمت هم بردارم که طبق قوانین جدید حداقل مدرک تحصیلی موردنیاز، کارشناسی ارشد است. اگرچه امروز بسیار محکم تر از سال دوم کارشناسی می‌توانم بگویم که دانشگاه چندان چیز خوشایندی برایم نیست، اما در مورد سربازی می‌گویم اصلاً خوشایند نبوده و نیست.
فکر می‌کنم افتادن اگرچه گاهی اوقات (یا حتی اغلب اوقات) ممکن است بدون دخالت جدی سیستم تصمیم‌گیری ما رخ دهد، ولی در مورد پریدن اینگونه نیست. در پریدن حتماً باید اراده و تصمیمی باشد که پاهایت را برای رها شدن آماده کند. مخصوصاً وقتی قرار باشد از چاه عمیقی به اسم سربازی به چاله کم‌عمق‌تری به نام دانشگاه بپریم و حداقل کمتر وقت‌مان را تلف کنیم. با این استدلال از تصمیمی که گرفتم ناراحت نیستم (ناراحت را به معنای متاسف و غمگین نبودن می‌گویم. نه معنای تحت‌اللفطی آن. که اتفاقاً خیلی زیاد هم ناراحت هستم و نمی‌دانم کی از آن خلاصی یافته و راحت خواهم شد).

..........................
اشاره
: متاسفانه، امتحانات پایانترم و برخی درگیری‌های دیگر، مجال نوشتن در اینجا را ، طی یک هفته گذشته، به من نداد. در واقع، من نتوانستم درست آنها را مدیریت کنم. امیدوارم دوباره سعی کنم هر روز بنویسم. نوشتنی که در اینجا برایم به معنای آزادانه فکر کردن است و به این خاطر، خودم که خیلی لذت می‌برم!

چهارشنبه, ۱۵ دی ۹۵ ۱ نظر

    امشب یاد مادر عزیزم افتادم. و یاد صدا بلند کردن‌های دوران کودکی و نوجوانی خودم بر سر ایشان. هرچند الان، هم من می‌دانم و هم ایشان می‌دانند، که آنها از سر نادانی و بچگی بود. با این حال، امشب، خواندن حکایت زیر از کتاب گلستان سعدی و به یادآوردن آن معدود اتفاقات هم، کمی آزرده‌خاطرم کرده است. خوشحالم که امروز، از نعمت وجود ایشان بهره‌مندم و همچنان فرصت جبران دارم. 

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل‌آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی.

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش ...... چو دیدش پلنگ‌افکن و پیلتن

گر از عهد خردیت یاد آمدی .................. که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا ................ که تو شیر مردی و من پیر زن

گلستان سعدی (حکایت‌ها)

پنجشنبه, ۹ دی ۹۵ ۱ نظر

   امروز پس از دو ماه کلنجار رفتن و دودوتا چهارتا کردن با خودم، تصمیم گرفتم از جایی که حدود یک سال و نیم در آن مشغول به فعالیت بودم استعفا دهم.

شرکت متوسطی بود. دولتی بود.

چندین دلیل ریز و درشت منجر به چنین تصمیمی شد. دلایل کوچکی و کم اهمیتی (لااقل برای من و در این سن) نظیر پرداخت نامنظم حقوق، محیط نسبتاً نامناسب شغلی، سخت بودن اشتغال همراه با تحصیل ارشد و ... در آن دخیل بود. اما دو دلیل دیگر داشت که اگرچه کمی شخصی‌تر است، ولی برای من بسیار مهم است.

اول، تلاش برای هماهنگ‌تر شدن حرف و عمل‌ام بود: همیشه وقتی بحث خصوصی و دولتی می‌شد، از دولتی بد می‌گفتم. می‌گفتم شیر مفت نفت را در سازمان های دولتی باز کرده‌اند و انتظار معجزه دارند. امّا در مورد خودم می‌گفتم، من آنجا به شیوه دیگری کار می‌کنم و نمی‌خواستم قبول کنم کم کم دارم به غالب کارمندهای دولتی تبدیل می‌شوم. حالا فکر می‌کنم قطعاً در سازمان دولتی دیگری مشغول به کار نخواهم شد، همین تجربه حداقل به بهبود تحلیل ام در مقایسه سازمان های دولتی با خصوصی کمک خواهد کرد و احتمالاً به قول معروف یکطرفه به سمت قاضی نخواهم رفت.

دوم، جلوگیری از کالیبره شدن اشتباه بود: این اواخر خیلی ترسیده بودم! داشتم تبدیل می‌شدم به یکی از آن افرادی که همیشه با طعنه و به بدی ازشان یاد می‌کردم. افرادی که در طول 8 ساعت اداری فقط چند مرتبه با انگشت اشاره‌شان کار می‌کنند. صبح می‌آیند انگشت حضور میزنند. در طول روز انگشت مبارک را برای تمییز کردن اندام‌های متصل به صورت، استفاده می‌کنند. در پایان روز هم، انگشت خروج می‌زنند. تا فردا. داستان تقریباً تکرار می‌شود.

الان حقیقتاً احساس آزادی می‌کنم. داشتم در آن محیط خفه می‌شدم. بعضی تصمیم‌ها چه شیرین است.

چهارشنبه, ۸ دی ۹۵ ۲ نظر

   چند روز پیش وقتی داشتم کتاب "هفت عادت مردمان موثر(1) نوشته آقای "کاوی(2) را مرور می‌کردم، جمله زیر، به شدت مرا به فکر فرو برد:

به نظرم جدای از مصداق‌هایی نظیر وضع کشور و سایر بحث‌های کلان اینچنینی - که در سطح دانش و فهم من نمی‌باشد - می‌توان به این جمله به عنوان یکی از استراتژی های فردی در زندگی نیز نگاه کرد.

قبلاً به دلیل علاقه زیادی که به کارآفرینی داشتم، هر وقت که به تشکیل تیم فکر می‌کردم، تصورم بر این بود که همه چیز را باید خودم  به تنهایی یاد بگیرم و اگر دیگر خیلی واجب شد با فرد دیگری شریک شوم. شاید چون فکر می‌کردم با هرچه کوچکتر کردن تیم ریسک‌هایی نظیر "لو رفتن ایده" (!) کاهش خواهد یافت و از طرفی سودی که هر فرد ازآن خود خواهد کرد، افزایش می‌یابد. 

امّا حالا اسیفن کاوی می‌گوید:

وابستگی متقابل، به مراتب ارزشمند‌تر از استقلال است.

می‌دانم می‌توان مثال هایی را یافت که بگوییم همیشه اینگونه نیست. قبول. ولی حرفم این است که می‌توان به این جمله به عنوان یک استراتژی قابل دفاع در مقابل استراتژی های دیگر، به خصوص در زمان شراکت، نگاه کرد.

الان دارم فکر می‌کنم، در کنار استراتژی های استقلال و وابستگی متقابل، آیا استراتژی وابستگی را همیشه باید مردود دانست؟ یا در مواقعی بهتر است این گزینه را انتخاب کنیم؟ فعلاً که نتوانستم مثال یا مصداقی برای آن بیابم.

......................

(1) The 7 Habits of Highly Effective People

(2) Stephen Covey

چهارشنبه, ۸ دی ۹۵ ۲ نظر