روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

      به نظرم هر آدمی که زنده است و زندگی می‌کند، بی‌شک به امید چیزی تلاش هم می‌کند. مثلاً در همینجا،تلاش و دست و پا زدن‌های من برای هر روز نوشتن، به امیدِ مسلط شدن به فرآیند فکر کردن و شفاف فکر کردن است. طبیعتاً مقصد این راه نیز - مانند بسیاری از مسیرهای زندگی - نامعلوم است. به همین خاطر فکر می‌کنم، اینکه همیشه از خود بپرسم مقصد کجاست و بالاخره به کجا خواهم رسید، سوال نادرستی پرسیده‌ام.
اگر به راه و مقصد باور داشته باشم، شاید سوال درست این باشد که از خودم بپرسم: چه کار کنم که از حرکت بازنایستم؟

و به قول فریدون مشیری (شاعری که تازه با آن آشنا شده‌ام) در شعر راه، در این راه "باز باید رفت تا در تن توانی هست، باز باید رفت..." :

دور یا نزدیک،

               راهش می‌توانی خواند

هرچه را آغاز و پایانی است،

               - حتی هرچه را آغاز و پایان نیست - !

***

زندگی راهی است.

                        از به دنیا آمدن تا مرگ!

شاید مرگ هم راهی‌ست.

***

راه‌ها را کوه‌ها و دره‌هایی هست،

                        اما -هیچ نزهتگاهِ دشتی نیست!

هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست!

هیچ راه بازگشتی نیست!

بی‌کران تا بی‌کران، امواج خاموش زمان جاری‌ست

زیر پای رهروان، خوناب جان جاری‌ست!

***

آه،

ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی!

هیچ آیا یک قدم، دیگر توانی راند؟

هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟

نیمه راهی طی شد اما نیمه‌جانی هست

باز باید رفت تا در تن توانی هست

باز باید رفت...

راه باریک و افق تاریک،

دور یا نزدیک!

چهارشنبه, ۲۲ دی ۹۵ ۰ نظر

    وقتی به الان خودم نگاه می‌کنم و وقتی به گذشته خودم فکر می‌کنم، می‌بینم همیشه، مشکلاتی وجود داشته‌اند که با آن درگیر بوده‌ام. شاید تصور وضعیت حدود 18 ماه قبل من برای خیلی‌ها سخت باشد. در آن زمان به خودم می‌گفتم باید با آنها کنار بیایم و از سر راه خود بردارم. الان آن مشکلات نیستند. ولی مشکلات و دغدغه‌های جدیدی اضافه شده‌اند. گله ای نیست. آنها که از نزدیک مرا می‌شناسند احتمالاً تنها ویژگی مثبت من را کمتر ناله کردن و کمتر نق زدن می‌دانند. امروز از زبان آیزاک آدیزس (در کتاب دوره عمر سازمان) خواندم، تلاش دائمی برای حل آن مشکلات قدیمی و این مسائل جدید، به معنی زنده بودن است:

زنده بودن به معنی حل همیشگی مشکلات است. زندگی کاملتر، مشکلات پیچیده‌تر بیشتری برای حل خواهد داشت. این اصل نیز قابل تعمیم به سازمان‌ها می‌باشد. برای اداره سازمان می‌بایستی همواره مشکلات را حل نمود. سازمانی بدون مشکل که در آن تغییری رخ ندهد. و فقط وقتی اتفاق می‌افتد که سازمان مرده باشد. حل مشکلات و ایجاد وضعیتی که مشکل جدید و پیچیده‌تری نیز واقع نگردد، همانند مردن است.

سه شنبه, ۲۱ دی ۹۵ ۰ نظر

   از زمانی که با مفهومی به نام یادگیری کریستالی آشنا شده‌ام، این مفهوم به دغدغه‌ام هم تبدیل شده است. فکر می‌کنم در این فاصله سعی کرده‌ام برای هر کاری که قرار است از آن چیزی یاد بگیرم و در واقع برای آن وقتم را اختصاص می‌دهم، به طریقی یادگیری کریستالی هم در آن رخ دهد.

لیست علاقمندی ها چیز تازه ای نیست و اتفاقاً خیلی سایت‌ها و اپلیکیشن‌ها چنین امکانی را دارند. و با چند کلیک و مثلاً وارد کردن نام یک فیلم کلیه اطلاعات دیگر وارد و اصطلاحاً سینک می‌شود. با این حال فکر کردم، وقتی خودمان برای پر کردن تمام قسمت‌های آن آیتم (فیلم، کتاب، آلبوم موسیقی و ...)، وقت می‌گذاریم و مثلاً دنبال نام کارگردان، سال انتشار و ... می‌گردیم، ممکن است برایمان اتفاقات جالب‌تری رخ دهد. مثلاً؛ من انواع ژانرهای فیلم را اینطور فهمیدم. در صورتی که قبلاً فیلم را می دیدم و نهایتش نقدی از آن می‌خواندم. در این بین وقتی می‌خواهم به آیتمی امتیاز بدهم فکر می‌کنم که چه چیزی باعث شده من به این امتیاز بالا دهم ولی به دیگری نه. فهمیدم که به چه ژانری بیشتر علاقه دارم و سعی کردم فکر کنم چرا. و چنین اتفاقاتی برای من، سر منشاء حرکتی قدرتمندتر به سمت یادگیری کریستالی شده است.

از طرفی، برایم زیاد پیش آمده که دوستی می‌گوید چه فیلمی را برای دیدن پیشنهاد می‌کنی، از فلان کارگردان چه فیلمی را دیده‌ای و فلان فیلم یا کتاب چطور بود ... در این مواقع احتمالاً فایل علاقمندی هایم را در اختیارش قرار می‌دهم و وقت بیشتری برای کارهای دیگرم اختصاص می‌دهم.

گفتم این فایل را اینجا هم بگذارم تا اگر کسی خواست از چنین شیوه ای برای ثبت علاقمندی هایش استفاده کند، و با محیط اکسل هم راحت بود، وقت کمتری صرف طراحی آن کند.

    دانلود فایل اکسلِ لیست علاقمندی‌ها

سه شنبه, ۲۱ دی ۹۵ ۱ نظر

    خوب یادم میاد که چند ماه پیش، وقتی سر کلاس خانم دکتر سلیمانی می‌نشستم (البته از پشت مانیتور)، نکته مهمی را مطرح کردند. اینکه هدف رویکردی از هوش مصنوعی، ساختن چیزی فراتر از انسان است. به دلیل اینکه انسان یا سیستم هدایت کننده آن، اغلب اوقات سرشار از خطا و ناکارآمد است. پس منطقی است که به ساختن چیزی فراتر از آن بیندیشیم.
امروز کتاب آشنایی با شبکه‌های عصبی (1) را به دست گرفتم. کتاب سبک و کم حجمی است که اتفاقاً ترجمه روانی هم دارد. کتابی که به نظرم موضوع و رویکرد نسبتاً متفاوتی را با صحبت دکتر سلیمانی مطرح می‌کند.
در مقدمه این کتاب سوال ساده ولی مهمی مطرح می‌شود که به نظرم می‌تواند نقطه شروع مناسبی برای یادگیری شبکه‌های عصبی و یافتن علّت پیدایش چنین مباحثی باشد:

...

چرا کامپیوترها نمی‌توانند کارهایی را که ما انجام می‌دهیم انجام دهند؟ یکی از دلایل را می‌توان در نحوه‌ی ساختار آن‌ها جستجو کرد. به طور منطقی می‌توان انتظار داشت که سیستم‌هایی با ساخت مشابه عملکرد مشابهی داشته باشند. چنانچه به درون یک کامپیوتر نگاه کنیم تعدادی تراشه‌ی الکترونیکی حاوی مدارهای مینیاتوری خواهیم دید که با انواع مقاومت‌ها و سایر قطعات الکترونیکی در صفحات مدار جای داده شده‌اند. اگر به درون مغز نگاه کنیم، به هیچ صورت چنین ساختاری را مشاهده نخواهیم کرد. بررسی اولیه‌ی ما چیزی جز مجموعه‌ای گره خورده از ماده‌ای خاکستری رنگ نشان نمی‌دهد. بررسی بیشتر روشن می‌کند که مغز از اجزایی ریز تشکیل شده است. لیکن این اجزاء به شیوه‌ای بی‌نهایت پیچیده، مرتب شده‌اند و هر جزء به هزاران جزء دیگر متصل است. شاید این تفاوت در شیوه‌ی ساختار، علت اصلی اختلاف بین مغز و کامپیوتر است. کامپیوترها طوری طراحی شده‌اند که یک عمل را بعد از عمل دیگر با سرعت بسیار زیاد انجام دهند. لیکن مغز ما با تعداد اجزای بیش‌تر امّا با سرعتی بسیار کم‌تر کار می‌کند. در حالی که سرعت عملیات در کامپیوترها به میلیون‌ها محاسبه در ثانیه بالغ می‌شود، سرعت عملیات در مغز تقریباً بیش‌تر از ده بار در ثانیه نمی‌باشد. لیکن مغز در یک لحظه با تعداد زیادی اجزاء به طور هم‌زمان کار می‌کند، کاری که از عهده کامپیوتر بر نمی‌آید. کامپیوتر ماشینی سریع امّا پیاپی کار است در حالی که مغز شدیداً ساختار موازی دارد.
با وجود این آیا عجیب است که توانایی کامپیوترها به پای مغز نمی‌رسد؟ کامپیوترها می‌توانند عملیاتی را که با ساختار آن‌ها سازگاری دارند به خوبی انجام دهند. به عنوان مثال شمارش و جمع کردن، اعمالی پیاپی است که یکی بعد از دیگری انجام می‌شود.

  بنابراین کامپیوتر می‌تواند مغز را در این عملیات کاملاً شکست دهد. لیکن دیدن و شنیدن، اعمالی شدیداً موازی‌اند که در آن‌ها داده‌هایی متضاد و متفاوت هر کدام باعث اثرات و ظهور خاطرات متفاوتی در مغز می‌شوند و تنها از طریق ترکیب مجموعه‌ی این عوامل متعدد است که مغز می‌تواند چنین اعمال شگفتی را انجام دهد. ساختار موازی مغز چنین توانایی را به آن می‌دهد. شاید بتوان نتیجه گرفت که یک سیستم ممکن است برای یک منظور مناسب باشد ولی برای منظورهای دیگر مناسب نباشد. آیا تنها به این دلیل که کامپیوترها می‌توانند عمل جمع را به سرعت انجام دهند می‌توان از آن‌ها این انتظار را داشت که عمل دیدن را هم به همان سهولت انجام دهند؟

...

بنابراین من اینطور فهمیدم که: شبکه‌های عصبی به دنبال مدل کردن عملکرد موازی مغز انسان هستند.

 اشاره: از سوال پایانی این قسمت از کتاب هم خیلی لذت بردم. با خودم فکر کردم که چنین سبک سوالاتی را چقدر در زندگی‌‌ از خودم پرسیده‌ام.
شاید اگر سریع‌تر چنین سوالاتی را از خودمان بپرسیم گرفتار بسیاری از مشکلات - که در بین اطرافیانمان و گذشته خودمان مصداق‌های آن فرآوان است - نشویم. تنها به عنوان نمونه، شاید پرسیدن این سوال از وقوع بسیاری از مشکلاتی که اکثرمان با آن آشناییم، جلوگیری کند: "آیا دختر یا پسری که با او دوست هستم و یا هم‌کلاسی‌ام هست، و البته به خوبی هم نقش دوست یا هم‌کلاسی بودن خود را ایفا می‌کند، لزوماً همسر ایده‌آلی هم برایم خواهد بود؟"

..........................
(1) Neural Computing: An Introduction (R. Beale & T. Jackson, 1998)

دوشنبه, ۲۰ دی ۹۵ ۱ نظر

  پرده یک: سوار اتوبوس‌های تندرو شدم. پیرمردی روی یکی از صندلی‌های جلوی در نشسته بود. انگار از دیدن جمعیت زیاد به ناگهان سر ذوق آمده باشد، شروع کرد به صحبت کردن. "این کارتی که به ما دادند کارت منزلت نیست، کارت مذلّت ست (در اینجا با تاکید خاصی توجه ما را به تفاوت حروف ز و ذ در دو کلمه معطوف می‌کند)". "اینها روزنامه نیست، روزی‌نامه است." از اینجا به بعدش را دیگر دقیق گوش ندادم و فقط همینقدر یادم هست که همینطور با واژه‌ها بازی می‌کرد و از ردیف کردن قافیه‌ها - احتمالاً - لذت می‌برد. می‌گفت استاد یکی از دانشگاه‌های تهران هستم و حقوق یا چی (دقیقاً یادم نیست) درس می‌دهم. می‌گفت واحد پول ملی را از ریال به تومان تبدیل کرده‌اند تا یک صفر از ارقام دزدی کم شود و بگویند دزدی کمتر شده است. می‌گفت آن قبلی از این یکی بهتر بوده است.
در این زمان است که با شتاب و سرعت از اتوبوس پیاده می‌شوم (!) و همین هم اعتراض مسافران دیگر را در پی دارد.

پرده دو: از معلم و دوست عزیزم جملات زیبا زیاد شنیده بودم.  امّا جدیداً جایی می‌خوانم که با کلمات ارث و اثر بازی کرده و می‌گویند:

هیوا. آدم‌ها دو جور به دنیا نگاه می‌کنند. بعضی به دنبال ارث گذاشتن هستند و برخی به دنبال اثر گذاشتن.

اگر چه این دو الزاماً با هم منافات ندارند، اما همیشه هم همراه نیستند و موارد زیادی هست که با هم در تضاد در می‌آیند.

کسی که پولش را در بانک می‌گذارد و بهره‌اش را می‌گیرد و زندگی می‌کند (حتی به فرض اینکه مشکل اقتصادی برایش پیش نیاید و سود بانکی کفاف زندگی‌اش را بدهد) در نهایت از خودش ارث باقی می‌گذارد. او می‌تواند همان پول را برای ایده‌ای که دارد یا هدفی که دارد هزینه کند. به این شکل ارثی از او باقی نمی‌ماند اما اثری از او باقی می‌ماند.

منظورم از اثر چیزی نیست که دیگران ببینند و بدانند. منظورم جنس تصمیم است.

...

پرده آخر: بالشتم را روی فرش می‌اندازم و سرم را روی آن گذاشته و به سقف خیره می‌شوم و به این فکر می‌کنم؛ بازی با کلماتِ آن اولی، تنها باعث شد سریعتر از اتوبوس خارج شوم. ولی بازی دیگری موجب شد تا برخی از استراتژی‌های زندگی‌ام تغییر کند یا لااقل به تغییر آنها فکر کنم. چقدر تفاوت است بین بازی‌هایشان.
شاید شاید شاید ریشه تفاوتِ این دو، در این باشد که اولی را "استاد صدا می‌زنیم" امّا دیگری را "معلّم می‌دانیم".

يكشنبه, ۱۹ دی ۹۵ ۰ نظر

   مورینیو، سرمربی کنونی منچستر یونایتد

   علاقه عجیبی به باشگاه منچستر یونایتد دارم. این علاقه احتمالاً ریشه در کودکی من دارد. زمانی که منچستر یونایتد در سال 1999 در یک بازی تاریخی بایرن مونیخ را شکست می‌دهد. پدرم تعریف می‌کند که آن بازی را در کنار ایشان به صورت زنده می‌دیدم. 

از طرفی سعی می‌کنم جنبه‌های اقتصادی فوتبال و باشگاه‌داری را هم از نظر دور نیندازم تا شاید عذاب وجدانِ دیدن فوتبال، کمتر شود و به خود بقبولانم که بالاخره برای شناخت این صنعت باید اطلاعات همه جانبه از آن کسب کنم و دیدن مسابقات هم بخشی از این اطلاعات است (!).

پُرحرفی نکنم. 

حدود دو هفته پیش، خبرنگاران از مورینیو (سرمربی کنونی منچستر یونایتد) می‌پرسند: "از اینکه شما با هر اظهارنظری در مورد داوران و اتحادیه فوتبال انگلیس محروم می‌شوید ولی آرسن ونگر (سرمربی آرسنال) با توجه به اظهار نظر جنجالی هفته گذشته، هیچ محرومیتی شامل حالش نشده، چه احساسی دارید؟"

مورینیو جواب جالب و آموزنده‌ای داد (جوابی که باعث شد ساعت‌ها به آن فکر کنم):

از جریمه نشدن ونگر تعجب نکردم. بیشتر از این نمی توانم چیزی بگویم؛ اما متعجب نشدم. زمانی که متن صحبت های او را خواندم، متوجه شدم مشکلی برای وی پیش نخواهد آمد.
این اتفاق مرا خشمگین نمی کند؛ چون از مشکلات دیگران خوشحال نمی شوم. بعضی از افراد - نه تنها در فوتبال بلکه در زندگی - خوشحال به نظر می رسند، اما خوشحالی آن ها به دلیل چیزهای خوبی که در زندگی دارند نیست بلکه به خاطر مشکلات و اتفاقات بدی است که برای بقیه رخ می دهد. من چنین آدمی نیستم. از مشکلات دیگران و ناراحتی آن ها خوشحال نمی شوم. تنها به دلیل مشکلات خودم ناراحت می شوم.

شنبه, ۱۸ دی ۹۵ ۰ نظر