به نظرم هر آدمی که زنده است و زندگی میکند، بیشک به امید چیزی تلاش هم میکند. مثلاً در همینجا،تلاش و دست و پا زدنهای من برای هر روز نوشتن، به امیدِ مسلط شدن به فرآیند فکر کردن و شفاف فکر کردن است. طبیعتاً مقصد این راه نیز - مانند بسیاری از مسیرهای زندگی - نامعلوم است. به همین خاطر فکر میکنم، اینکه همیشه از خود بپرسم مقصد کجاست و بالاخره به کجا خواهم رسید، سوال نادرستی پرسیدهام.
اگر به راه و مقصد باور داشته باشم، شاید سوال درست این باشد که از خودم بپرسم: چه کار کنم که از حرکت بازنایستم؟
و به قول فریدون مشیری (شاعری که تازه با آن آشنا شدهام) در شعر راه، در این راه "باز باید رفت تا در تن توانی هست، باز باید رفت..." :
دور یا نزدیک،
راهش میتوانی خواند
هرچه را آغاز و پایانی است،
- حتی هرچه را آغاز و پایان نیست - !
***
زندگی راهی است.
از به دنیا آمدن تا مرگ!
شاید مرگ هم راهیست.
***
راهها را کوهها و درههایی هست،
اما -هیچ نزهتگاهِ دشتی نیست!
هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست!
هیچ راه بازگشتی نیست!
بیکران تا بیکران، امواج خاموش زمان جاریست
زیر پای رهروان، خوناب جان جاریست!
***
آه،
ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی!
هیچ آیا یک قدم، دیگر توانی راند؟
هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟
نیمه راهی طی شد اما نیمهجانی هست
باز باید رفت تا در تن توانی هست
باز باید رفت...
راه باریک و افق تاریک،
دور یا نزدیک!