روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

۱۲ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

    امشب یاد مادر عزیزم افتادم. و یاد صدا بلند کردن‌های دوران کودکی و نوجوانی خودم بر سر ایشان. هرچند الان، هم من می‌دانم و هم ایشان می‌دانند، که آنها از سر نادانی و بچگی بود. با این حال، امشب، خواندن حکایت زیر از کتاب گلستان سعدی و به یادآوردن آن معدود اتفاقات هم، کمی آزرده‌خاطرم کرده است. خوشحالم که امروز، از نعمت وجود ایشان بهره‌مندم و همچنان فرصت جبران دارم. 

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل‌آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی.

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش ...... چو دیدش پلنگ‌افکن و پیلتن

گر از عهد خردیت یاد آمدی .................. که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا ................ که تو شیر مردی و من پیر زن

گلستان سعدی (حکایت‌ها)

پنجشنبه, ۹ دی ۹۵ ۱ نظر

   اعتراف می‌کنم سال‌های سال پس از شنیدن سوال، به سرعت دنبال پاسخ می‌گشتم (هرچند، کمی هم، فهم و شعور داشتم و جواب را خیلی هم سریع نمی‌گفتم و اصطلاحاً کمی آن را مزمزه می‌کردم) ولی با این حال پیش خودم اینگونه می‌پنداشتم که هرچه سریع‌تر پاسخ دهم و البته با جمله‌بندی به نسبه زیبا، یعنی باهوش‌ترم (!). فکر می‌کنم در دوران کودکی و نوجوانی محیط ام به شدت مرا به سنجیدن اغلب چیزها برحسب هوش سوق می‌داد.

حدوداً یک سال پیش بود که برای مصاحبه به شرکت معتبری دعوت شدم. 
از نخستین سوالات فرد مصاحبه‌گر این بود که: "10 سال آینده خودت را در چه جایی و موقعیت شغلی تصور می‌کنی؟"
تقریباً بدون درنگی گفتم: احتمالاً مدیر داخلی فلان شرکت خارجی که در ایران نمایندگی دارد. البته بعدش برای اینکه از دلش درآورده باشم، به شوخی توضیح دادم که به مدیرعاملی اینجا هم می‌توان فکر کرد!

امّا امروز فکر می‌کنم به آن سوال و البته صدها سوال مشابه دیگر، پاسخ درستی ندادم. چرا؟ 
چون کمی پیش خودم فکر نکردم که ممکن است سوال غلط یا نامناسب باشد. طبیعتاً هر جوابی به سوال غلط، غلط است. حالا هرچقدر هم جمله‌بندی قشنگ باشد و به انواع واژه‌های روز مجهز باشد. 

آخر کمی فکر نکردم در این دنیا که هر روز و هر هفته و هر ماه، شغلی و شرکتی نابود و زاییده می‌شوند، چطور می‌توانم موقعیت شغلی ده سال آینده‌ام را تصور کنم.

با این حال در گوشه ذهنم هم به این نکته توجه دارم که فهمیدن سوال درست، در برخی مواقع سخت‌تر از فهمیدن پاسخ درست به سوالی صحیح است.

شاید امروز اگر در آن جلسه مصاحبه حاضر می‌شدم، می‌گفتم: سوال غلط است. سوال بعدی لطفاً!

يكشنبه, ۵ دی ۹۵ ۱ نظر

   هفته گذشته فرصتی دست داد تا به مازندران و شهرستان قائمشهر (محل تولّدم) سری بزنم و با خانواده و دوستان، دیداری تازه کنم.

در همان روزها، دوست کتابخوان‌ام را دیدم. او قبلاً - در دوران نوجوانی - خیلی هم می‌نوشت و در چند مجله معتبر، نظیر چلچراغ و سروش هم مطلب چاپ کرده بود. امّا حالا پس از 6 سال تصمیم گرفته مجدداً در کنکور تجربی شرکت کند تا به قول خودش این بار پزشکی قبول شود و اگر آن نشد، دندانپزشکی.
جمعه، وقتی مرا به خانه شان دعوت کرد و به اتاق او رفتم، در کمال تعجب دیدم خبری از آن همه کتاب‌های غیر درسی که معمولاً در قفسه جلوی تخت اش قرار داشت نبود. علّت را از او جویا شدم.
حرف جالبی زد. گفت الان که می‌بینی، دارم برای کنکور می‌خوانم و از طرفی اندک وقت آزادم هم را در تلگرام  و ... می‌گذرانم.
آن کتاب‌ها را جمع کردم و در زیر تخت‌ام قرار دادم تا به خاطر داشته باشم، این روزها به آدمی تبدیل شده ام که وقتش را صرف تلگرام و اینستاگرام می‌کند و دیگر توهم کتابخوانی و روشنفکری نداشته باشم. شاید اینگونه به خودم بیایم و دوباره عادت کتابخوانی و نوشتن را از سر بگیرم.

....................

اشاره: گفتم حرف معلم عزیزم را هم اینجا قرار دهم تا اول از همه تلنگری به خودم باشد.
که سخت‌تر از دوستم گرفتار چنین توهمی بودم و هستم.


منبع عکس نوشته: پیام اختصاصی متمم

پنجشنبه, ۲ دی ۹۵ ۲ نظر

به نظرم می توانیم انبوه ای از فرصت های یادگیری را به راحتی از دست دهیم به این شیوه که؛ فکر کنیم چون قبلاً چیزی را دیده ایم یا شنیده ایم پس الان می‌دانیم دقیقاً چیست. یا اگر نمی دانیم دقیقاً چیست لااقل فکر می کنیم به جای تعمیق در آن بهتر است انرژی و وقت خود را به چیز تازه و جدیدتر اختصاص دهیم. شاید یک جور حرص دانستن بیشتر زدن به جای شوق یادگیری بیشتر.

مثال های زیادی در ذهن دارم که در زیر سعی کردم چند نمونه از آن را یادداشت کنم:

  • خبر کوتاهی چند خطی را قبلاً در شبکه اجتماعی دیده ام و حالا که در سایتی یا روزنامه ای در مورد آن مقاله چند هزار کلمه ای می بینم، پیش خودم می گویم این را که قبلا دیده ام، پس بروم در صفحات بعدی ببینم دیگر چه خبر است.
  • فیلمی را قبلاً دیدم و حالا وقتی دوستم که یک فیلم باز حرفه ای است و پیشنهاد دیدن فیلمی را می دهد، گزینه ای را انتخاب می کنم که تا به حال ندیده ام. حال آنکه شنیدن تحلیل او و دیدن فیلم در کنارش می توانست نه تنها عمق نگاه ام را نسبت به فیلم موردنظر و موضوع آن بیشتر کند بلکه شاید اصلاً متوجه می شدم فیلم را درست نفهمیده بودم.
  • مطلبی را قبلاً خوانده بودم و حالا که استادی می خواهد آن را بیان کند پیش خودم می گویم این استاد خیلی از دانشجویان خود عقب است و به زودی باید به فکر بازنشستگی خود باشد یا به فکر بازنشستگی او باشند و خودم را با کار دیگری مشغول کنم و اندک توجهی به او و حرف هایش نداشته باشم. چه آنکه ممکن بود همان مطلب را شاید از زبان و به روایت او می شنیدم، موجب می شد بفهمم قبلاً آن را دقیق نفهمیده بودم یا با مثالی که شاید از او می شنیدم آن مبحث برای همیشه در ذهنم جای می گرفت.
  • ...

این لیست می تواند خیلی طولانی تر شود ولی فکر می کنم به جنبه دیگری از ماجرا هم می توان فکر کرد و آن اینکه: چه فرصت هایی در جمع های دوستانه ای که در آن شرکت می کنم بوده که از آن استفاده نکردم در حالی که می‌توانستم با طرح مبحثی که فکر می کردم می دانم به جای موضوعی که فکر می کردم نمی دانم، باعث تعمیق و تصحیح دانسته های قبلی ام شوم؟

جمعه, ۲۶ آذر ۹۵ ۰ نظر

    تازه از یک پیاده‌روی کوتاه برگشته‌ایم و در راه برگشت به خانه دو عدد نان بربری نیز خریده‌ایم. هر دو نان بربری را من به دست می‌گیرم و به سمت خانه حرکت می‌کنیم. وقتی که می‌خواهم دنبال کلید بگردم، یکی از نان بربری‌ها روی موکت رها می‌شود (طبیعتاً نیروی جاذبه مسئول این اتفاق است) و قطعاً سهم من خواهد بود نه هم اتاقی محترم که از قانون "تماس دو جسم خشک در کمتر از 5 ثانیه" اطلاع ندارد (قانونی که از کودکی در من نهادینه شده است). سفره را پهن می‌کنیم. هم‌اتاقی‌ام کنارم می‌نشیند و مشغول غذا خوردن می‌شود. نان خود را از وسط دو نیم می‌کند و از پشت آنها را به هم می‌ساید تا سبوس آن برود و سپس مشغول خوردن شود.
از او می‌پرسم چرا این‌کار را می‌کنی و سبوسی که این‌قدر ارزش غذایی دارد و کلسترول خون را کاهش می‌دهد و چه و چه... را دور می‌اندازی؟
در حد چند ثانیه یا کمتر فکر می‌کند و سریع سوال‌ام را این‌گونه پاسخ می‌دهد: "نمی‌دونم. خب چون همه این کار را می‌کنند."


گفته می‌شود حدود 50 سال پیش آزمایشی به شرح زیر روی چندین میمون انجام شده است (هرچند هنوز هم در مورد اینکه آیا اساساً چنین آزمایشی انجام شده است یا خیر؟، با تردید صحبت می‌شود، با این‌حال به نظر می‌رسد با کمی نگاه به دور و بر خودمان و تامل در آن‌ها، چیزی از آموزنده بودن این داستان کم نخواهد شد):

" گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند که در داخل این قفس نردبانی قرار داشت و در بالای نردبان تعدادی موز.
هربار که میمونی سعی می‌کرد از نردبان بالا رود و موزها را بردارد، سایر میمون‌ها با آب بسیار سرد خیس (و به نوعی شکنجه) می‌شدند.
این اتفاق همین‌طور تکرار می‌شد. موزها بارها روی نردبان مجدداً قرار می‌گرفت و هربار میمونی به بالای آن می‌رفت و سایر میمون‌ها با آب سرد خیس می‌شدند.
بعد از مدتی هر میمونی که سعی می‌کرد به بالای نردبان برود، میمون‌های دیگر، بدون اینکه حتی قطره‌ای آب سرد بر سرشان ریخته، آن را گاز گرفته و به ترتیبی مانع بالا رفتن او می‌شدند.
این اتفاق هم چندین دفعه تکرار شد و حالا زمانی فرا رسید که هیچ میمونی جرات بالا رفتن از نردبان را هم نداشت. (تا اینجای آزمایش 5 میمون داریم که بدون کوچکترین دخالت و شکنجه بیرونی، جرات ندارند حتی موزها را لمس کنند. اما اینجا انتهای آزمایش نیست.)
در مرحله بعد دانشمندان تصمیم جالبی گرفتند. آنها یکی از این 5 میمون را از قفس بیرون کشیده و میمون جدیدی - که تا اینجای آزمایش را ندیده بود و حتی روح‌اش هم از انجام این آزمایش بی‌خبر بود - را جایگزین آن کردند. این میمون در اولین اقدام سعی کرد از نردبان بالا رود و موزها را ازآن خود کند. هنوز پایش را بر نردبان قرار نداده بود که به یکباره با حمله و گاز گرفتن سایر میمون‌ها روبرو شد. هر دفعه که این میمون مجدداً سعی می‌کرد از نردبان بالا رود باز با حمله 4 میمون دیگر (که از قدیمی‌ها بودند) روبرو می‌شد. نهایتاً این میمون دیگر هیچ‌گاه از نربان بالا نرفت حتی بدون اینکه بداند چرا این اجازه را ندارد!
آزمایش زمانی جالب‌تر شد که با همین شیوه بالا، 4 میمون قدیمی نیز با 4 میمون جدید جایگزین می‌شوند و به وضعیتی می‌رسیم که 5 میمون داریم و بدون کوچکترین تهدید یا شکنجه‌ای، هیچ‌یک از آنها به موزها دست نمی‌زند و جالب‌تر اینکه هیچ‌کدام هم نمی‌دانند چرا. 
"

 

حالا شاید خودمان را قانع کنیم که اینها میمون هستند و ما انسان. اما متاسفانه مصداق‌های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و... برای آزمایش بالا در همین جامعه خودمان کم نیستند. که البته در برخی از این حوزه‌های مورد اشاره باید احسنت گفت به هوش آزمایش‌کنندگان زیرک.


به قول رابرت هاین‌لِین (نویسنده فقید آمریکایی): هیچ‌گاه قدرت حماقت انسان‌ها را دستِ‌کم نگیرید.

...........................................

برای مطالعه بیشتر؛ خواندن دل نوشته معلم و دوست عزیزم، محمدرضا شعبانعلی، با عنوان "جاده پیچیده است و ما هنوز در مسیر مستقیم ادامه می‌دهیم!" را - که به نظرم دغدغه بالا را زیباتر بیان کرده است -  پیشنهاد می‌کنم.

...........................................

 قرار مهم با خودم: تصمیم گرفتم هرگاه مصداق هایی از داستان بالا را در رفتارهای خودم و یا اطرافیان مشاهده کردم، بیایم اینجا گزارش دهم.

 مصداق 1- بعضی ها را دیدم موقع چت کردن از "سه تا" Emoji یا شکلک استفاده می‌کنن. چرا؟ نمیدانند. من هم نمیدانم. احتمالاً چون همه استفاده میکنن. چند بار استفاده کردن از قلب رو میفهمم ولی مثلاً 3 تا "پوزخند یا Smirk" را در اغلب موارد، نه!
منظورم بیشتر کسانی است که در همه حالت 3تا از هر شکلک یا هرچیز دیگر را ارسال میکنند. (3 آذر 95)

 مصداق 2- ......

 

جمعه, ۲۶ شهریور ۹۵ ۱ نظر

    حقیقت این است که تا سال پیش حتی تصور اینکه روزی قرار باشد بنویسم هم برای‌ام سخت بود. چه رسد به اینکه منظم بنویسم. اما امروز حس می‌کنم اقلاً دیگر تصورش سخت نیست.
قبلاً هم با اسم‌های مختلف در وبلاگ‌های رنگارنگی که با چند کلیک ایجاد می‌شدند و عموماً هم به ترم‌های ابتدایی دوره لیسانس بازمی‌گشتند - نوشته بودم. 
اما "نوشته بودم" احتمالاً لغت مناسبی برای کارهای آن روزهای‌ام نیست. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: مطالب مختلف را کپی می‌کردم. (به سبک رایجِ این روزهایِ اکثر کاربران شبکه‌های اجتماعی) دست‌کم شاید 90 درصد هر پست این‌گونه بود. اگر کمی این سبک از نوشتن را تجربه کرده باشید، می‌توانید حدس بزنید در نهایت، سرنوشت این وبلاگ‌ها به کجا رسید؛ نام، آدرس، یوزر-نیم، پسورد و حتی سرویس ارائه‌دهنده وبلاگ‌ها را هم از خاطر بردم. و عملاً به زباله‌های مجازی تبدیل شدند.
 
این‌بار اما تصمیم دیگری گرفتم؛ دوباره وبلاگی ایجاد کنم و بنویسم. با اصول دیگری البته. (تصمیمی که اگرچه در ظاهر - به دلیل عادت به آن! - چندان دشوار به نظر نمی‌رسید ولی به گمانم چون با مدل ذهنی دیگری گرفته شده بود، در میدان عمل خیلی دشوار شد.)
آن اصولی که به آنها فکر کرده بودم این‌ها هستند:

  • همه مطالب را با تلاش و وقت خود بنویسم و ترجیحاً کوتاه نباشند،
  • مطالبی که می‌نویسم تاریخ انقضا نداشته باشند. لااقل تا مدت‌ها تازه باشند یا به قول انگلیسی‌زبان‌ها: Evergreen Content باشند.
همین دو اصل باعث شد نوشتن برای‌ام رنگ و بو و طعم دیگری بگیرد. یک تجربه کاملاً متفاوت از قبل.

حالا به همه چیز حساس‌تر شده‌ام. به اتفاقات دور و برم در مسیر رفت‌وبرگشت روزانه. به کتاب‌هایی که می‌خوانم (گاهی ده‌ها دقیقه جملات نیم‌صفحه از کتاب یا نوشته‌ای را مرور می‌کنم و لغاتی که نمی‌دانم را با مراجعه به فرهنگ‌لغات پیدا می‌کنم. عادتی که قبلاً هرگز تجربه‌اش نکرده بودم). امروز فیلم‌ها و  موسیقی‌ها را با دقت انتخاب می‌کنم. پیش خودم هم می‌گویم: می‌بینم و می‌شنوم به این امید که تجربه‌ای کسب کنم. چیزی که ارزش به اشتراک گذاشتن و - مهم‌تر از آن- فکر کردن را داشته باشد.
این روزها کم‌تر عکس می‌گیرم. البته با دقت و توجه بیشتر.

..................................................

   اشاره: اما بی‌شک این شور و شوق نوشتن امروزم را - که خوشبختانه کمی هم با فکر همراه شده - مدیون کسی هستم که بی منت می‌بخشد. آنگونه که فکر می‌کنی از صفات خدا، به این صفت، متفاوت‌تر از ما نگاه می‌کند.  مدیون دوست و معلم عزیزم: محمدرضا شعبانعلی.
 
جمعه, ۱۵ مرداد ۹۵ ۱ نظر