اولین بار که معنی کلمه آفست را فهمیدم در هنگام دریافت کتاب عطر سنبل، عطر کاج نوشته فیروزه جزایری بود. یکی از بستگانم آن کتاب را بدستم رساند. میدانست آن زمانها کتابخوان نبودم. ولی خب داشت تلاشش را میکرد. کتاب را به دست گرفتم و در کمتر از سه روز به پایان رساندم. کتاب را برگرداندم. صاحب کتاب به کنایه گفت: "میدانم بازهم وقت نکردی بخوانی. تو با این سن، چقدر هم سرت شلوغ است!". گفتم نه، اتفاقاً تمام کردم و حالا پس آوردمش! با بیتوجهی سری تکان داد و فکر کنم باورش نشده بود. من هم چیزی نگفتم. کلاً در مواقعی که اثبات چیزی برایم از یک حد مشخصی کم اهمیتتر میشود، کلاً هیچ تلاشی برای به کرسی نشاندن حرفم نخواهم کرد. هیچ مطلق (نه هیچ نسبی). همین هم گاهی لج اطرافیانم را درمیاورد (البته که مهم نیست).
امروز که کتاب دیگری از این نویسنده، به نام خندیدن بدون لهجه، را ورق میزدم؛ هم آن خاطرات بالا به نوعی زنده شد و در برابر چشمانم قرار گرفت، و هم در بخشی از کتاب که در زیر نقل کردهام دید یک کودک در هنگام فوت یکی از نزدیکان، برایم جلب توجه کرد (احتمالاً بیشتر به این خاطر که احساس قرابت زیادی در آن یافتم).
ضمناً خانم نیلا والا هم ترجمه بسیار بسیار خوبی از این اثر ارائه داده است که واقعاً - لااقل از نگاه من - تحسینبرانگیز است.
صفحه 23 و 24 از این کتاب:
هر نسلی آداب و رسوم و روشهای خودش را دارد. یک نسل شلوارهایی به پا میکند که بلند و نقش و نگاردار هستند، و دیگری ترجیح میدهد که شلوار ظریف و چسبان و تا بالای ساق پا باشد. یک سال، این لباسها را با دقت کوک زدهاند، و سال دیگر فقط جای جای آنها کوک دارند.
آداب سوگواری هم، مانند این شلوارها، رسوم و روشهای ویژه خود را دارند. البته، اشاره من به نفس جان سپردن و مرگ نیست چرا که فقط خداوند است و نه شرکت مُد گَپ (Gap)، که تصمیم گیرنده نهایی و قادر متعال است. آنچه که از نسلی به نسل دیگر تغییر میکند صرفاً واکنش ما به مرگ است و اینکه چگونه آن را برای بچههایمان توجیه کنیم.
وقتی که شش ساله بودم، مادربزرگ مادریام فوت کرد. ما نمیدانستیم که بیمار بود. خود مادرم هم گویا از این راز در خوابی که دیده بود آگاه میشود. او خواب دیده بود که پدرش دربارهی موضوعی بسیار ناراحت است. این باعث میشود تا مادرم به پدرش تلفن کند، و او با هزار ترفند پس از طفره رفتنهای فراوان میپذیرد، که آری، مادربزرگم بیمار هست و به خاطر عواقب ناشی از بیماری قند در بیمارستان بستری شده است. من و مادرم از آبادان به تهران پرواز کردیم. دو روز بعد، مادربزرگم فوت کرد. آنگونه که در آن زمان رسم بود، هیچکس در این باره به من حرفی نزد. من میدانستم که اتفاقی افتاده است، چرا که بچهها همیشه از روی ناراحتی والدینشان به مسائل ناگوار پی میبردند، علیرغم اینکه آنها سعی در پنهان کردن آن دارند، اما من نمیدانستم که مرگ چیست، و هیچکس هم پا پیش نمیگذاشت تا داوطلبانه آن را برای من توضیح دهد.
چنین تصمیم گرفتند که روز مراسم خاکسپاری مرا به خانه خانم پسر عمهام محمود بفرستند، که تازگی ازدواج کرده بود، و همسرش فرح از من نگهداری کند. فرح دانشجوی رشته شیمی بود که با پسرعمهام در دانشگاه آشنا شده بودند. چند ماهی از ازدواج آنها میگذشت. من او را دقایقی در مراسم عروسی پیش از اینکه خوابم ببرد دیده بودم، اما من، به هر حال، اینجا و آنجا، دربارهاش خیلی شنیده بودم، چرا که، هرگاه عضو جدیدی وارد خانواده میشود ساعتها همراه نوشیدن چای دربارهاش حرف میزننند و غیبت میکنند، ارزیابی میشود، درباره آیندهاش پیشبینیها میشود، و سپس به تجزیه و تحلیلهای عمیق، این حرفها بررسی میشوند. آدمبزرگها، همیشه گمان میکردند که من، تنهایی در میان اتاقی مملو از آدم نشستهام، به حرفهای آنها گوش نمیدهم، و حتی اگر هم بدهم، حتماً چیزی به یادم نخواهد ماند. آدمبزرگها غالباً در اشتباه هستند.