سلام!
در چند خط زیر سعی کردهام خودم را کوتاه معرفی کنم:
متولّد ششم خرداد 71 در ایران هستم .
در کودکی خوشبختانه - یا متاسفانه - در ناز بزرگ نشدهام ولی در نعمت چرا.
در سنین کودکی و نوجوانی چندان تجربه شگفت کتاب خواندن را کسب نکردهام. چیزی که امروز آن را بزرگترین حسرت و کاملترین مصداق فرصت سوزیام میدانم.
در سالهای آخر دبیرستان کمی درسخوانتر شده بودم. شاید همین موجب شد تا حدود پنج سال دانشجوی مهندسی صنایع شریف باشم. "عنوانی" که اوایل تابستان 94 منقضی شد. از سال 95 مجدداً به تحصیل در رشته مهندسی صنایع در مقطع بالاتر مشغول شدهام. در سال های بعد و حین تحصیل، چند تجربه کوچک و نسبتاً بزرگِ کار کردن خارج از دانشگاه را هم داشتهام.
و ...
در این لحظه که همچنان فرصت زندهماندن دارم (البته شاید هم، اکنون این فرصت به پایان رسیده باشد)، به این فکر میکنم که قدمی کوچک و موثر برای بهبود زندگی خودم و اطرافیانم(1) بردارم. و به یاد داشته باشم برای رسیدن به این خواسته، به دوز و کلک و دروغ و توهمپراکنی متوسل نشوم. در بهترین حالت؛ امیدآور ریزش باران باشم نه تصویرگر سرآب در این بیابان خشک(2).
.........................
(1) تصورم بر این است، شعاعی که اطرافیانم را مشخص میکند با "سانتیمتر و متر و کیلومتر و..." یا رابطه "نسبی و سببی و..." قابل سنجش نباشد.
(2) ظاهراً، معلم و دوست عزیزم، محمدرضا شعبانعلی، زمانی که سمینار مذاکره برگزار میکرد جمله زیبایی را به شرکتکنندگان اهدا میکرد که این بود:
حتی در بیابان خشک هم، قلمی که از باران مینویسد مقدستر از قلمی است که سرآب را تصویر میکند.
جملهای که سعی کردهام جایی نصباش کنم تا هر روز حداقل یکبار در برابر چشمانم قرار گیرد.