روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر

#نوشتن_را_دوست_دارم
روزنوشته های بهروز ایمانی‌ مهر
:: می‌نویسم نه از آن رو که حرفی برای گفتن دارم؛ بلکه به این خاطر:
"که بیشتر فکر کنم".
"که بهتر و درست‌تر و دقیق‌تر فکر کنم".
" که بیشتر کتاب بخوانم".
" که دایره ندانستنی‌ها و نفهمیدنی‌هایم روز به روز وسیع‌تر شود".
"که ...".

آخرین نوشته‌ها

آخرین نظرات

پیوندها | * دوستان متممی‌ام

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

    صبح امروز قرار شد با دوستم برای دوچرخه‌سواری به یکی از ایستگاه‌های دوچرخه مراجعه کنیم. همین که بیرون آمدیم متوجه دودی در نزدیکی ساختمان‌مان شدیم. گفتیم دوباره یکی از همین حوادث کوچک آتش‌سوزی است.
به سمت بلوار کشاورز رفتیم و در کمال تعجب دیدیم ایستگاه دوچرخه پارک لاله بسته است. گفتم باز هم زمان استفاده را محدود‌تر کرده‌اند. برگشتیم.
ساعت حدود 11 بود. دود آن ساختمان بلند دیگر فقط با چشم دیده نمی‌شد که به راحتی و تندی به مشام هم می‌رسید. انگار حادثه تلخی در حال رخ دادن بود. به منوچهری که رسیدیم دیگر مسیر را بسته بودند. مرد حدود سی ساله گریه می‌کرد و از ناپدید شدن سه نفر از دوستانش می‌گفت.

گفتیم از منوچهری به سمت لاله‌زار برویم. رفتیم. دختران و مادران نگران با شتاب به این سمت و آن سمت می‌رفتند.
به تقاطع لاله‌زار و جمهوری رسیدیم. مردی می‌گفت بدبخت شدم، به فلانی - که در پلاسکو واحدی را در اختیار داشت - همین چند روز پیش کلی دستی داده بودم. داشتم به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم. آن یکی می‌گفت از صبح  178 تماس بی‌پاسخ داشته‌ام که 20 تاش تماس مادرم بوده است. برخی لبخند می‌زدند. برخی گریه می‌کردند. شیون می‌کشیدند. بیشتر نگران به نظر می‌رسیدند. نگاهم را برگرداندم و به نردبان‌های آتش‌نشانی که در حال پاشیدن آب به ساختمان بودند نگاه کردم. همان زمان بود که ساختمان به ناگهان فرو می‌ریزد. همه وحشت‌زده می‌شوند. برخی شیون‌هایشان بلندتر می‌شود. برخی ارتفاعشان بلندتر تا لنز اسباب‌بازی‌هایشان مشرِف‌تر شود. 

آتش‌نشانی را می‌بینم. دست و بدنش می‌لرزد. بطری آب معدنی بدست دارد. اما از آن نمی‌نوشد. لباس‌هایش را در می‌آورد و به پشت صندوق عقب خودرو مخصوص خود می‌گذارد. به نظر شوکه است. می‎‌گوید از دل حادثه بیرون آمده است. می‌خواهم بغلش کنم. اما نمی‌دانم چرا منصرف می‌شوم. 

آتش‌نشان یا کاسب یا خانواده‌های آنها، در شرایط روحی خوبی به سر نمی‌برند. هر لحظه ممکن است در این شرایط به کار اشتباهی دست بزنند. اما فعلاً اینها رها شده‌اند. فعلاً و در حساس‌ترین و خطرناک‌ترین زمان ممکن جزو مجروحان و مصدومان محسوب نمی‌شوند. فعلاً نیاز به درمان ندارند. چون جسمشان آسیب ندیده...

روز خوبی نبود.

در بالکن را باز می‌کنم. بوی پارچه‌های سوخته باز هم حس می‌شود. آن ساختمان حالا دیگر دیده نمی‌شود. آتش‌نشان لرزان و لحظه فرو ریختن آن 15 طبقه از جلوی چشمانم ناپدید نمی‌شود...

 [پی‌نوشت: به دلیلی فکر کردم در نزدیکی محل حادثه حاضر شوم بهتر است.]

......................

اشاره: از کنار کار ارزشمندی که توسط مسئولان و دانش‌آموزان دبستان دکتر علی شریعتی هم پس از این حادثه انجام گرفت نباید به سادگی گذشت. آنها قول دادند که از این پس در شب چهارشنبه‌سوری از ترقه استفاده نکنند و به این طریق باعث آرامش آتش‌نشانان عزیز و قهرمان و مردم شوند. (منبع: خبرگزاری فارس)

 

پنجشنبه, ۳۰ دی ۹۵ ۰ نظر

   داشتم وبلاگ شهرزاد عزیز و گرامی را می‌خواندم. در یکی از نوشته‌ها، فیلم کوتاهی را از یونیسف منتشر کرده بودند. فیلم با جمله‌ای به پایان می‌رسید که ذهنم را به شدت مشغول خود کرد:

Change starts when you choose to care 

تغییر از جایی آغاز می‌شود که تو، اهمیت دادن {و توجه به خودت و اطرافیانت} را انتخاب می‌کنی.

جمله‌ای که به نظرم از دو بخش مهم تشکیل شده است:

  • تو انتخاب می‌کنی: نه کس دیگری. ممکن است فردی اشاره‌ای کند ولی اینکه بخواهی واقعاً به چیزی اهمیت بدهی یا خیر بسته به انتخاب خودت دارد. طبیعتاً وقتی هم که در اینباره انتخابی نمی‌کنیم، عملاً سمت دیگر ماجرا را که بی‌تفاوتی است برگزیده‌ایم.
  • اهمیت دادن: شاید تا پیش از این فکر می‌کردم یا چیزی برایم مهم است و طبیعتاً به آن اهمیت هم می‌دهم یا مهم نیست و توجهی به آن نخواهم کرد. حالا فکر می‌کنم اهمیت دادن برای اثربخشی بیشتر - در راستای اهدافمان - نیازمند انتخاب است. یعنی حتی اهمیت دادن هم انتخاب‌شدنی است. البته که فکر می‌کنم وقتی به چیزی اهمیت می‌دهیم یعنی در ناخودآگاه خود تصمیم گرفته‌ایم که به آن اهمیت دهیم. با این حال تصورم بر این است که وقتی این تصمیم و انتخاب از ناخودآگاه به خودآگاه منتقل می‌شود اثربخشی بیشتری دارد. برای مثال تا قبل از اینکه دوستم، محمدرضا، بگویند که آشغال‌گردان‌ها اتفاقاً از عزت‌ نفس بالایی برخوردارند، اگرچه به آنها توجه داشتم ولی حالا با دقت و اهمیت بیشتری به آنها نگاه می‌کنم و بهشان سلام و خسته نباشید می‌گویم.

شاید فکر کردن به اینکه چرا برای افراد دور و برمان و یا مسائل مختلف زندگی‌مان اهمیت قائل‌ایم، منجر به تخصیص بهتر و اثربخش‌تر انرژی و توان‌مان در رابطه با مسائل مهم زندگی‌مان شود. ممکن است گاهی اوقات برای چیزهایی اهمیت قائل شویم چون دیگران می‌گویند مهم است. شاید هم درست بگویند و واقعا هم برایشان مهم باشد. اما سوالی که در این مواقع می‌توان پرسید این است که آن چیز برای من هم واقعاً مهم است؟ که احتمالاً منجر به رسیدن به جواب چرا مهم است خواهد شد.

چهارشنبه, ۲۹ دی ۹۵ ۱ نظر

   چند روزی از مشاهده مجدد فایل تصویری رقابت می‌گذرد. که البته از آن، نکته مهمی را دریافتم که: رقابت در ذات خود همراه با مقایسه است. همچنین حدود 5 یا 6 هفته پیش بود که پستی از محمدرضا شعبانعلی که "در حال مقایسه چه چیزهایی هستیم؟" را خواندم و امروز به بهانه نوشتن این مطلب دوباره آن را مرور کردم. در این مدت، در زمان‌های مختلف و به بهانه‌های گوناگون، هم در مورد این موضوع فکر کردم و هم کمابیش با دوستان و اطرافیانم در اینباره صحبت کردم.

نکته اولی که در مورد مقایسه کردن به نظرم می‌رسد این است که؛ گاهی اوقات برخی افراد (که خودم هم هرازگاهی در زمره همان برخی می‌گنجم) برای همراهی با اطرافیانشان دست به مقایسه می‌زنند و لزوماً به معنای اهمیت موضوع مورد بحث و مقایسه برایشان نیست (و به نوعی برای رقابت در این مارتن بعضاً بی‌انتهای کم نیاوردن است).

نکته دیگری که می‌خواهم بیان کنم این است که علاوه بر اینکه مهم است بفهمیم هم خودمان و هم دیگران در حال مقایسه چه چیزهایی هستیم شاید مهم باشد که بعد از آن سوال دیگری را هم از خودمان بپرسیم: ما چگونه در حال مقایسه کردن هستیم؟ 

به جواب این سوال که فکر کردم یاد یک نوع مقایسه افتادم که دوست دارم نام آن را بگذارم؛ مقایسه‌های حقیرانه. چرا که فکر می‌کنم اینگونه مقایسه کردن‌ها، ناشی از عزت نفس پایین فرد مقایسه‌گر است. به عنوان چند نمونه از این مقایسه‌ها، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • دوستم نمی تواند و یا شاید  در حد خودش نمی بیند مقاله معتبر دادن را . حالا که من صحبت از مقاله معتبر دادن می کنم او می‌گوید خیلی کار سختی نیست که. فلانی تا حالا سه تا مقاله داده است.
  • دوست دیگری در درسی نمره پایینی می آورد و چون خوشحالی من از نمره خوبم را تاب نمی آورد می گوید: راستی خبر داری که فلانی از تو 1 نمره بیشتر شد!
  • من با کلی ذوق به یکی از اطرافیانم می‌گویم: فلان ماشین متوسط بازار را می‌خواهم بخرم. او می‌گوید خوب است و ... راستی از فلانی خبر داری فلان ماشین مدل بالا را خریده است. کلاً آنها با داشته‌هاشون خوش هستند ولی ما با این اسباب‌بازی ها و در واقع نداشته‌هامون!
  • ...

در کل فکر می‌کنم فرآیندی که در این نوع از مقایسه‌های حقیرانه در ذهن فرد مقایسه‌گر رخ می‌دهد به این ترتیب است که: نخست خودش را با من (مخاطب نوعی) مقایسه می‌کند و بعد آن می‌فهمد که شکاف عمیقی در موضوع مورد مقایسه بین من و او وجود دارد. این شکاف فشار روحی و روانی زیادی را به او تحمیل می‌کند. حالا برای رهایی از این فشار، به نوعی با مقایسه من با فرد دیگر احتمالاً فشار را به جای دیگری منتقل می‌کند یا شاید هم خودش را از صورت مسئله جدا می‌کند، تا در محیطی به زعم خود آرامتر به زندگی حقیرانه خود ادامه دهد.

دوشنبه, ۲۷ دی ۹۵ ۱ نظر

    اولین بار که معنی کلمه آفست را فهمیدم در هنگام دریافت کتاب عطر سنبل، عطر کاج نوشته فیروزه جزایری بود. یکی از بستگانم آن کتاب را بدستم رساند. می‌دانست آن زمان‌ها کتابخوان نبودم. ولی خب داشت تلاشش را می‌کرد. کتاب را به دست گرفتم و در کمتر از سه روز به پایان رساندم. کتاب را برگرداندم. صاحب کتاب به کنایه گفت: "میدانم بازهم وقت نکردی بخوانی. تو با این سن، چقدر هم سرت شلوغ است!". گفتم نه، اتفاقاً تمام کردم و حالا پس آوردمش! با بی‌توجهی سری تکان داد و فکر کنم باورش نشده بود. من هم چیزی نگفتم. کلاً در مواقعی که اثبات چیزی برایم از یک حد مشخصی کم اهمیت‌تر می‌شود، کلاً هیچ تلاشی برای به کرسی نشاندن حرفم نخواهم کرد. هیچ مطلق (نه هیچ نسبی). همین هم گاهی لج اطرافیانم را درمیاورد (البته که مهم نیست).

امروز که کتاب دیگری از این نویسنده، به نام خندیدن بدون لهجه، را ورق می‌زدم؛ هم آن خاطرات بالا به نوعی زنده شد و در برابر چشمانم قرار گرفت، و هم در بخشی از کتاب که در زیر نقل کرده‌ام دید یک کودک در هنگام فوت یکی از نزدیکان، برایم جلب توجه کرد (احتمالاً بیشتر به این خاطر که احساس قرابت زیادی در آن یافتم).

ضمناً خانم نیلا والا هم ترجمه بسیار بسیار خوبی از این اثر ارائه داده است که واقعاً - لااقل از نگاه من - تحسین‌برانگیز است.

صفحه 23 و 24 از این کتاب:

هر نسلی آداب و رسوم و روش‌های خودش را دارد. یک نسل شلوارهایی به پا می‌کند که بلند و نقش و نگاردار هستند، و دیگری ترجیح می‌دهد که شلوار ظریف و چسبان و تا بالای ساق پا باشد. یک سال، این لباس‌ها را با دقت کوک زده‌اند، و سال دیگر فقط جای جای آنها کوک دارند.

   آداب سوگواری هم، مانند این شلوارها، رسوم و روش‌های ویژه خود را دارند. البته، اشاره من به نفس جان سپردن و مرگ نیست چرا که فقط خداوند است و نه شرکت مُد گَپ (Gap)، که تصمیم گیرنده نهایی و قادر متعال است. آنچه که از نسلی به نسل دیگر تغییر می‌کند صرفاً واکنش ما به مرگ است و اینکه چگونه آن را برای بچه‌هایمان توجیه کنیم.

   وقتی که شش ساله بودم، مادربزرگ مادری‌ام فوت کرد. ما نمی‌دانستیم که بیمار بود. خود مادرم هم گویا از این راز در خوابی که دیده بود آگاه می‌شود. او خواب دیده بود که پدرش درباره‌ی موضوعی بسیار ناراحت است. این باعث می‌شود تا مادرم به پدرش تلفن کند، و او با هزار ترفند پس از طفره رفتن‌های فراوان می‌پذیرد، که آری، مادربزرگم بیمار هست و به خاطر عواقب ناشی از بیماری قند در بیمارستان بستری شده است. من و مادرم از آبادان به تهران پرواز کردیم. دو روز بعد، مادربزرگم فوت کرد. آنگونه که در آن زمان رسم بود، هیچکس در این باره به من حرفی نزد. من می‌دانستم که اتفاقی افتاده است، چرا که بچه‌ها همیشه از روی ناراحتی والدینشان به مسائل ناگوار پی می‌بردند، علی‌رغم اینکه آنها سعی در پنهان کردن آن دارند، اما من نمی‌دانستم که مرگ چیست، و هیچ‌کس هم پا پیش نمی‌گذاشت تا داوطلبانه آن را برای من توضیح دهد.

   چنین تصمیم گرفتند که روز مراسم خاکسپاری مرا به خانه خانم پسر عمه‌ام محمود بفرستند، که تازگی ازدواج کرده بود، و همسرش فرح از من نگهداری کند. فرح دانشجوی رشته شیمی بود که با پسرعمه‌ام در دانشگاه آشنا شده بودند. چند ماهی از ازدواج آنها می‌گذشت. من او را دقایقی در مراسم عروسی پیش از اینکه خوابم ببرد دیده بودم، اما من، به هر حال، اینجا و آنجا، درباره‌اش خیلی شنیده بودم، چرا که، هرگاه عضو جدیدی وارد خانواده می‌شود ساعت‌ها همراه نوشیدن چای درباره‌اش حرف می‌زننند و غیبت می‌کنند، ارزیابی می‌شود، درباره آینده‌اش پیش‌بینی‌ها می‌شود، و سپس به تجزیه و تحلیل‌های عمیق، این حرفها بررسی می‌شوند. آدم‌بزرگ‌ها، همیشه گمان می‌کردند که من، تنهایی در میان اتاقی مملو از آدم نشسته‌ام، به حرف‌های آنها گوش نمی‌دهم، و حتی اگر هم بدهم، حتماً چیزی به یادم نخواهد ماند. آدم‌بزرگ‌ها غالباً در اشتباه هستند.

شنبه, ۲۵ دی ۹۵ ۰ نظر

   همیشه از واژه تعهّد تصور گنگی در ذهن داشتم. "تعهّد در یک رابطه دوستانه" و "تعهّد در یک خانواده"، "تعهّد در یک سازمان" و ...، همگی عباراتی بودند که به دلیل ناملموس بودن، چندان با آنها راحت نبودم. البته همچنان هم چندان شفاف نیست.

با این حال، امروز از کُن‌راد هیلتون (موسس فقید هتل‌های زنجیره‌ای معروف هیلتون) جمله‌‌ای (یا استعاره‌ای) را خواندم که کمی از ابهام این واژه کم کرد و به من در تعریف شاخصی برای سنجش آن، بیشتر کمک کرد:

اگر می‌خواهید کشتی بزرگی را هدایت کنید آن را در قسمت عمیق آب امتحان کنید، زیرا تعداد افرادی که مایل‌اند کشتی کوچکی را در آب‌های کم‌عمق هدایت کنند، بسیار زیاد است.

             Conrad Hilton (1887-1979)

جمعه, ۲۴ دی ۹۵ ۳ نظر

    همیشه وقتی می‌خواهم بفهمم از موضوعی چه چیزی را یاد گرفته‌ام، سعی می‌کنم اول نکاتی را که از آن مبحث به یاد می‌آورم را بر روی تکه کاغذی یادداشت کنم. سپس می‌ببینم از بین آنها چه مصداق هایی را می‌توانم در بین کارهای روزمره خودم یا تصمیمات گذشته‌ام بیابم که به حداقل یکی از این نکات مرتبط باشد.

امروز برای موضوع یادگیری (در فایل‌های صوتی یادگیری) نکاتی را که در ذهن داشتم به این شرح یادداشت کردم:

* یادگیری در دنیای امروز، یادگیری از طریق منابع محدود و معدود است (یعنی باید از بین انبوهی از منابع، نهایتاً چند منبع محدود را انتخاب کنیم)

** سعی کنیم چیزی را یاد بگیریم که در آن لحظه یا آینده نزدیک به کارمان بیاید (باید فعالیت ما جایزه و پاداشی در پی داشته باشد)

*** یادگیری فرآیند ورود اطلاعات به ذهن نیست. یادگیری یعنی یک چیزی وارد ذهن ما شود، یکم بگردد. ارتباط خودش را پیدا کند و در جای مناسب خودش بنشیند (مثل بازی تتریس) 

که مصداق‌های آنها اینها بودند:

مصداق * : مدتی است که لیست سایت‌هایی را که می‌توانند در زمینه‌ای که قصد دارم در آینده در آن متخصص شوم گردآوری کرده و با جستجوی نسبتاً زیاد اعتبارسنجی هم کرده‌ام.

مصداق ** : الان که دانشجو هستم و به دلیل انجام تمارین (که عمدتاً تحقیقاتی است) یادگیری مهارت تایپ ده‌انگشتی را در اولویت قرار داده‌ام. مورد دیگر یادگیری مهارت سخنرانی و ارائه است که به دلیل داشتن حداقل یک ارائه در دروس مختلف یک ترم، فکر می‌کنم یادگیری چیزی است که به آن نیاز پیدا کرده‌ام یا بزودی نیاز پیدا خواهم کرد.

مصداق *** : خودم را ملزم کرده ام، حداقل برای تمارینی از متمم که برایم خیلی مهم است، چند مورد از شیوه‌های یادگیری - که متمم در اینجا و اینجا پیشنهاد داده - را انجام دهم. تا صرفاً یک سری اطلاعات وارد ذهنم نشود که فقط برای بیان شکیل‌تر افکار پوسیده قبلی‌ام ، کاربرد داشته باشد.

 اشاره: البته شیوه دیگری هم وجود دارد (که زیاد دیده‌ام هیوا ،دوست متممی‌ام، هم از آن استفاده می‌کند) و به نظرم برعکس این شیوه است. یعنی به صورت آگاهانه فرآیند یادگیری را فعال کنیم. که آن استفاده از تعریف خُرده‌عمل‌ها یا میکرواکشن‌ها برای چیزهایی است که مایل به یادگیری آنها هستیم. که نیاز به توضیح اضافی من ندارد و از آن صفحه قابل پیگیری است.

پنجشنبه, ۲۳ دی ۹۵ ۰ نظر