پشیمانی
پنجشنبه, ۹ دی ۹۵
امشب یاد مادر عزیزم افتادم. و یاد صدا بلند کردنهای دوران کودکی و نوجوانی خودم بر سر ایشان. هرچند الان، هم من میدانم و هم ایشان میدانند، که آنها از سر نادانی و بچگی بود. با این حال، امشب، خواندن حکایت زیر از کتاب گلستان سعدی و به یادآوردن آن معدود اتفاقات هم، کمی آزردهخاطرم کرده است. خوشحالم که امروز، از نعمت وجود ایشان بهرهمندم و همچنان فرصت جبران دارم.
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دلآزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی.
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش ...... چو دیدش پلنگافکن و پیلتن
گر از عهد خردیت یاد آمدی .................. که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا ................ که تو شیر مردی و من پیر زن
گلستان سعدی (حکایتها)
پنجشنبه, ۹ دی ۹۵
ممنون بخاطر مطالب خوبی که توی وبلاگتون می نویسین.
چند روز پیش به وبلاگتون سر زدم و دلم میخواست زیر این پست، براتون کامنتی بذارم که هی فرصت نشد.
می خواستم بگم، خیلی لذت بردم از خوندن این نوشته تون.
و امیدوارم حضور گرم مادر مهربونتون همیشه گرمی بخش زندگی تون باشه و ایشون هم همیشه از حضور گرم شما، شاد و دلگرم باشن. :)