بازی با کلمات
پرده یک: سوار اتوبوسهای تندرو شدم. پیرمردی روی یکی از صندلیهای جلوی در نشسته بود. انگار از دیدن جمعیت زیاد به ناگهان سر ذوق آمده باشد، شروع کرد به صحبت کردن. "این کارتی که به ما دادند کارت منزلت نیست، کارت مذلّت ست (در اینجا با تاکید خاصی توجه ما را به تفاوت حروف ز و ذ در دو کلمه معطوف میکند)". "اینها روزنامه نیست، روزینامه است." از اینجا به بعدش را دیگر دقیق گوش ندادم و فقط همینقدر یادم هست که همینطور با واژهها بازی میکرد و از ردیف کردن قافیهها - احتمالاً - لذت میبرد. میگفت استاد یکی از دانشگاههای تهران هستم و حقوق یا چی (دقیقاً یادم نیست) درس میدهم. میگفت واحد پول ملی را از ریال به تومان تبدیل کردهاند تا یک صفر از ارقام دزدی کم شود و بگویند دزدی کمتر شده است. میگفت آن قبلی از این یکی بهتر بوده است.
در این زمان است که با شتاب و سرعت از اتوبوس پیاده میشوم (!) و همین هم اعتراض مسافران دیگر را در پی دارد.
پرده دو: از معلم و دوست عزیزم جملات زیبا زیاد شنیده بودم. امّا جدیداً جایی میخوانم که با کلمات ارث و اثر بازی کرده و میگویند:
هیوا. آدمها دو جور به دنیا نگاه میکنند. بعضی به دنبال ارث گذاشتن هستند و برخی به دنبال اثر گذاشتن.
اگر چه این دو الزاماً با هم منافات ندارند، اما همیشه هم همراه نیستند و موارد زیادی هست که با هم در تضاد در میآیند.
کسی که پولش را در بانک میگذارد و بهرهاش را میگیرد و زندگی میکند (حتی به فرض اینکه مشکل اقتصادی برایش پیش نیاید و سود بانکی کفاف زندگیاش را بدهد) در نهایت از خودش ارث باقی میگذارد. او میتواند همان پول را برای ایدهای که دارد یا هدفی که دارد هزینه کند. به این شکل ارثی از او باقی نمیماند اما اثری از او باقی میماند.
منظورم از اثر چیزی نیست که دیگران ببینند و بدانند. منظورم جنس تصمیم است.
...
پرده آخر: بالشتم را روی فرش میاندازم و سرم را روی آن گذاشته و به سقف خیره میشوم و به این فکر میکنم؛ بازی با کلماتِ آن اولی، تنها باعث شد سریعتر از اتوبوس خارج شوم. ولی بازی دیگری موجب شد تا برخی از استراتژیهای زندگیام تغییر کند یا لااقل به تغییر آنها فکر کنم. چقدر تفاوت است بین بازیهایشان.
شاید شاید شاید ریشه تفاوتِ این دو، در این باشد که اولی را "استاد صدا میزنیم" امّا دیگری را "معلّم میدانیم".