شاید برای شما هم پیش آمده باشد که نثری یا شعری، بی هیچ بهانهای و قصدی در برابر چشمانتان قرار میگیرد و آن متن آنقدر گویای حال و احوال آن زمانتان هست که با خود میگویید: لابد معجزهای رخ داده است. شعر زیر من را در چنین وضعیتی قرار داده است:
نیمه شب بود و غمی تازه نفس،
ره خوابم زد و ماندم بیدار،
ریخت از پرتو لرزنده شمع،
سایهی دسته گلی بر دیوار***
همه گل بود، ولی روح نداشت!
سایهای مضطرب و لرزان بود
چهرهای سرد و غمانگیز و سیاه
گوئیا مردهی سرگردان بود!***
شمع، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!***
این منم خسته در این کلبهی تنگ
جسم درماندهام از روح جداست؛
من، اگر سایهی خویشم، یا رب
روح آوارهی من کیست؛ کجاست؟فریدون مشیری
البته در این معدود حالاتی که با توصیفات بالا تجربه کردهام، بلا استثنا پس از مدتی اصلاً هیچ ارتباطی با آن متنها برقرار نکردم. نمیدانم، شاید به این خاطر باشد که صرفاً حال و هوای موقتیام پس از آن دوره عوض میشود و از جوّ آن مقطع زمانی بیرون میآیم.